نشسته ام کنارِ پنجره و باد می وزد ... درخت ، می خرامَد از درون و شاخه در عزای سیبِ چیده اش ؛ سکوت می کند ... پرندگان چه بی ریا میانِ ابرها ؛ به اوج می روند ! و انزوای کوه ، بی صدا ؛ بغل گرفته آسمان شهر...