پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چشمی به انتظاردر قابِ پنجره،چشمی پُر از غبار در باغِ خاطره،اینک هجومِ زهردر تلخِ حنجره،تسلیم گریه شد چشمی که انتظار....
مات می شویم در قابی عبوس با روبانی سیاه،فردابه غبار سپرده می شویم....
در چروک های آینه پیر می شویمدر غبارِ اشک هایِ نادیده دفن،خوشا گریز خوشا گُسستن ......
این تن فدای تربت پاکت شود کم است از بوستان خیمه گلی سرخ چیده ام جانرا ز روی شیفتگی در طبق نهم در سایه سار لطف شما آرمیده ام خواندی مرا چنانکه به صحرا روان شدم بر خیمه گاه موکب یاران رسیده ام در آخرین عمود بکردم چو سجده ای با گوش دل روایت عشقت شنیده ام گرد و غبار راه زوارت به هر دو عین باشد چو سرمه ای که به چشمم کشیده ام...
گاهواره می خواهم؛ آرامیدن، امنیت،نو شدن،پاک شدن، دست کشیدن روی وجودم. مانند پاک شدن گرد و خاک از روی میز؛ برداشتن ملحفه از روی مبل؛فوت کردن شیشه ی یک قاب عکس قدیمی. کاش کسی دستی روی گونه ام بکشد؛ کاش اشکی سرازیر شود تا پاک کند این غبار را.. . کتایون آتاکیشی زاده آنچه شب ها آشکار می شود...
باید بایستمبه تکاندن شانه هاتتا به شکلی منحنی غبار از تن در آوریوعبور کشیده لبخندمبه بهترین حالت در اعماقت معنا شودمریم گمار...
آسمان چشم هایمپوشیده از ابر دلتنگی استبغض میان گلویم نشستهو غباری غم زدهقلب مسکینم را احاطه می کنددلتنگ بارانمدر غروب جمعهوقتی کهلحظه های بی تو بودنتکرار می شوندمجید رفیع زاد...
من آینه ام غبار دارم بی تو یک سینه ی بی قرار دارم بی تومن با تو فقط بهار را می خواهمبا این همه گل چکار دارم بی تو؟...
چه غبار سنگینی روی اینه نشسته است!!چگونه است...نمیدانم چندی پیش گردگیری کرده ام!؟آه ...ببین شوق جوانی ام کجا رفته؟!دخترکی که مدام مقابل اینه سرخی انار را بر لبانش طراحی میکرد...چه زود گذشت!!نمیدانم شوق جوانی ام را از دست داده ام یا موی سیاه را رایگان به فلک داده ام...گردی بگیرم از آینه،رفیقی که ماندگار بود،چه صادق است آینه!!یادم امد تنبلی از چه بود.تنبلی از گردگیری...از صداقت اینه...آینه ای که بیم صداقتش را دارمجوانی...
دلم پر شده از غمی شوم.نفس هایم از شدت سرما یخ زده.نمی دانم در کدام زمستان جا مانده ام!چشمانم مانند لایه ای پر مه و غبار بر روی آیینه نشسته... .اما خوب می دانم که دلِ من تنگ شده که نه می خندد و نه می رقصد....
غبار جدایی گرفته است این عشق رابیا دستانم را بگیرباید عشق تکانی کنیم......
دل تنگ که می شومفوت می کنم غبار نشسته به روی قاب عکست را...دست می کشم به روی پیچ موهای مشکی ات و خودم را یک دل سیر به تماشای نگاهت مهمان می کنم تا رفع شود این حال ناخوشی ما به دور از هم......
زیر قدمهای آهستهآدم یادش می رودتنهایی اش را برداردچنگ بزند لبخندهای آرامش رابه دهان بچسباندآنوقت یادش بیایدخوشبختیروی غبار آینهانتظارش را می کِشد......
زن ها نمی گویند "دوستت_ندارم" اما وقتی کسی کوچ کند از دلشان ،بافتنی می بافند در عوض بافتن گیسوهایشان.اگر کسی کوچ کند ،ناخن هایشان را کوتاه می کنند،موهایشان را قیچی.شروع می کنند به بستن دکمه های پیراهن ِ یقه سپید آویزان روی چوب لباسی.شروع می کنند به ،محکم کردن شال و روسری شان.به جای آنکه موهایشان را روزی چند بار شانه کنند،شانه شان را می شکنند.به جای آنکه روزی...
می رسد فصل بهار و میرود از دل غبارآسمان رحمی کن و بر خاطرات من نباربر من دل خسته که دارم هوای زندگیگرچه عمرم سرشده در کوچه های انتظارانتظار دست گرمی که مرا گم کرده استخاطراتی که به دادم میرسد شب های تاریاد چشمانی که مرهم میشود بر زخم دلزندگی بی خاطرش هرگز ندارد اعتبارآه، از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...
فراموش شده اممثل طنین صداهایی که لابه لای خطوط خانه به گل نشسته استودیوارهایی که روزی انعکاس شادیها ومهر ورزیها بوداکنون خانه عنکبوتهاستفراموش شده اممانند غباری صد سالهکه بر پنجره ها نشستهو هیچ نسیمی برای دلجویی از پنجره ها نوزیدفراموش شده امآنقدر که بوی مرگ می دهد نفس هایم...
قهوه خانه ها پناهگاهِامنی بودند تا دور میزهایچندنفره تنها باشیم،کدام غبارکدام غبارتو را در خود گم کرد که مناینگونه زندگی را وداع کرده ام! ؟...
عتیقه باز بودخودم را نه ...!!!بلکه خاطره عشقم را می خواست تا در کلکسیونی از دل هایی که شکسته جای دهد و در روزگار پیری غبار روی انبوهی از عتیقه های جورواجور را با نفس های به تنگ آمده بزداید و سفر های ذهنی اش را به اتمام رسانداما نمی دانست تک تک روزهای عمر من بود که هیزم شومینه ی اتاق تنهایی اش شده بود ......
نشسته ام کنارِ پنجرهو باد می وزد ...درخت ، می خرامَد از درونو شاخه در عزای سیبِ چیده اش ؛سکوت می کند ...پرندگان چه بی ریا میانِ ابرها ؛به اوج می روند !و انزوای کوه ، بی صدا ؛بغل گرفته آسمان شهر را .سکوت می کنمو می تکانم از درون ؛غبار روزهای تلخِ رفته را ......
بیا برای همیشه کنار هم باشیمغبار راه تو باشم،تو سایه سر باش...️...
خودم را تکاندم...چقدرغبار این سال هابر تنم سنگینی می کرد....
ناگهان آمدی به خلوتِ من، تا به خود آمدم دچار شدمعشق من بودی و نفهمیدم تا که رفتی و بی قرار شدممثل گلدان خشکِ کنج حیاط، در خودم دفن می شدم هر روزبوسه هایت شکوفه زارم کرد با نسیم تنت بهار شدمناگهان ریختی در آغوشم... سرم افتاد روی شانه ی توسیل موهات روی شانه ی من، من دلم ریخت...آبشار شدمعطر گلهای سرخ پیرهنت، گرم و آرام در تنم پیچیدخوشه خوشه پُر از تبِ انگور... دانه دانه پُر از انار شدمخنده هایت... دریچه ای به بهار،چشمهایت... ...
رنگ سال گذشته را دارد،همه ی لحظه های امسالم سیصد و شصت و پنج حسرت را،همچنان می کشم به دنبالم قهوه ات را بنوش و باور کن من به فنجان تو نمی گنجم دیده ام در جهان نما چشمی، که به تکرار می کشد فالم )): یک نفر از غبار می آید ))! مژده ی تازه ی تو تکراری ست یک نفر از غبار آمد و زد، زخم های همیشه بر بالم ** باز در جمع تازه ی اضداد، حال و روزی نگفتنی دارم هم نمی دانم از چه می خن...
بس که لبریزم از تو می خواهمچون غباری ز خود فرو ریزم زیر پای تو سرنَهَمْ آرام به سبک سایه به تو آویزم ......
وقتی دلتنگمبه تو میاندیشمیاد تو مربعی.ست محو و لرزاندر زمینه ی خاکستری روشندر این مربع هامن با بهم زدن پلکهایمگذشته را نقاشی میکنمبین من و توغبار و دیوار استبه سحر این مربع هامن از دیوارها می گذرمدر رسیدن به توتنها راه گذشتن استباید چراغ رنگ به دست بگیرمو در خاکستریهایمبه دنبال تو بگردمای کاش ای کاشمی توانستم یک قطره بیشتربا سرخ نقاشی کنم......
فرصت کردیسری به خاطراتمان بزنکسی لا به لای آن خاطراتهر روز غبار از خیالتمیشورد و چشم به راه توست...
غبارِ عادت پیوسته در مسیر تماشاستهمیشه با نفس تازه راه باید رفتو فوت باید کردکه پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.....
آفتابگردانهازبانه هایی سرکشیده اند به سحرگاه،سکوت میان سروهاچون سیاره ای ست سبک از هواژِل و دوددرویش خاکستریِ سوخته از بُنو نورهایی که شعاع شان را به نافگاه قاره ها و زمانچون نیزه های خمیده ای فرو برده اند.اینجا سفر تمام می شود.کاکتوسها رؤیای آفتاب می شوندو شقیقه هایشاناز کوبشِ شن بادها و مارها، لبریز.نیشها گاه شیرین اندبر هاله ی پوستیا در سوزشِ گوشت.اینجا که ایستاده امغباربر چترهای آبیِ زمان می نشیند...
می توانی بروی عزیز دلماماپشت غبار همین پنجره حتیتا ابد خواهی ماندتا ابد دست تکان خواهی داد!...
زدودن غبار ظلمت و جهل ، رویش غنچه های علم و دانش، گام نهادن در سرزمین نور ، گسترانیدن سفره های موفقیت ، در سر آغازی فصل مهر است.شکوفائی سر سبز فصل علم و دانش بر همه ی اصحاب فرهیخته و دانش پروران مبارک...
روز هیاهوی دانش آموزان شاد … روز معلم های صبور و مهربان … روز ناظم های دلسوز و مدیرهای دوست داشتنی … روزی که باز فراش پرتلاش، میرود به جنگ هر چه غبار....
سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکنبر مزارم این غبار از سنگ هم سنگینتر است...
فاتح شدمخود را به ثبت رساندمخود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردمو هستیم به یک شماره مشخص شدپس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران دیگر خیالم از همه سو راحتستآغوش مهربان مام وطنپستانک سوابق پرافتخار تاریخیلالایی تمدن و فرهنگو جق و جق جقجقهء قانون ...آه.دیگر خیالم از همه سو راحتست از فرط شادمانیرفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشتبار هوا را که از غبار پهنو بوی خاکروب...
دنیا کوچکتر از آن استکه گم شدهای را در آن یافته باشیهیچکس اینجا گم نمیشودآدمها به همان خونسردی که آمدهاندچمدانشان را میبندندو ناپدید میشوندیکی در مهیکی در غباریکی در بارانیکی در بادو بیرحمترینشان در برفآنچه به جا میماندرد پائی استو خاطرهای که هر از گاه پس میزندمثل نسیم سحرپردههای اتاقت را...
غبار ماتم تو آبرو بمن بخشید به عالمی ندهم این غبار ماتم را زمان به یاد عزایت محرم است حسین اگر چه شور دگر داده ای محرّم را...
غبار غربتاندوه چهره ام را پوشانده استهیچ نمی داند از دوری اشچه می کشم...