متن سکوت
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سکوت
                    
                    
                    پاییز که میرسد، جهان آرامتر میشود…
انگار همه چیز در سکوتی باشکوه فرو میرود؛
درختها لباسهای رنگیشان را میپوشند و باد، موهای خستهی زمین را نوازش میکند.
هوا بوی خاک نمخورده میدهد، بوی چای تازهدم و پنجرهی نیمهباز،
بوی دلتنگی و حرفهای نگفته.
پاییز فصلِ میانِ بودن و رفتن است....
                
                    
                    
                    تو را که دیدم،  
جهان از نو آغاز شد—  
نه با انفجار ستارهها،  
بلکه با لبخندت،  
که آرامتر از نسیم،  
دل مرا لرزاند.
تو را که خواستم،  
نه برای همیشه،  
بلکه برای همین لحظه،  
که قلبم بیتابِ بودنِ توست  
در سکوتی که فقط عشق میفهمد...
                
                    
                    
                    نوازشهای دستانت...  
طنابِ داریست  
که گلویِ احساسِ مرا  
میفشارد  
آرام  
بیصدا  
میکُشَدَم  
در سکوتِ لمسهایت
                
                    
                    
                    نفس عمیق بکش و چشمانت را ببند
آرامش طبیعت را احساس کن
اجازه بده آرامش در ذهنت جریان پیدا کند
بگذار زمزمه باد در گوش هایت بپیچد
در شب آرام پاییزی
                
                    
                    
                    و سکوت شب، 
میزبان تمام غم دلتنگی هاست.
                
                    
                    
                    لا به لای درختانی رشد کردیم که 
به تبر میگفتن تقدیر 
ما هم در سکوت محض، 
سکوتی کز رضایت نبود پذیرفتیم
و همین دردی شد، 
که زخممان را به عفونت کشاند..!
                
                    
                    
                    _ صندلیِ خالی، گوشهی اتاق_
پدرم  
همیشه روی صندلی مینشست،  
به گوشهای خیره،  
بیآنکه چیزی بگوید.
من میپرسیدم:  
به چی فکر میکنی؟  
و او،  
با صدایی آرام،  
میگفت:  
هیچی...
اما من میدانستم،  
در آن "هیچی"،  
تمام جهان جا گرفته بود:  
دغدغهی نان،  
خاطرهی کودکیاش،  
و شاید  
دلتنگیِ پنهان برای من....
                
                    
                    
                    گاهی دلم میخواهد
بیدار نشوم،
بگذارم دنیا
همیشه مرا
زیبای خفته ببیند…
                
                    
                    
                    گاهی پلکهایم را که میبندم،
جهان خاموش میشود
و فقط تویی که در خوابم
زنده میمانی…
                
                    
                    
                    چون پاییز شد، برگ زرد در خاک غلتید
خشخشِ خزان به گوشِ شبِ سکوت پیچید
چتر افکندی بر سر، ز باران مست در حریم
عشق، نهان به بوی خیس، در دل ما دمید
شکفت ز هجران، گلِ لبهای بیصدا
هر قطره باران قصهی شوق ما گفت و شنید
در خلوتِ...
                
                    
                    
                    عطر شرجی نگاهی
 نفسم از جا بریده 
سکوت بی معنی او ، 
دلمو قشنگ خریده 
غم گرگ و میشِ چشماش 
غم دریا و غروبه 
معلومه سختی کشیده
صفر تا صد عشقو دیده
                
                    
                    
                    دیدمت  
در غبارِ آخرین لحظه،  
با چشمانی  
که بغض را  
تا مرزِ فریاد  
تاب آورده بود...
ایستاده بودی  
مثل سربازی  
که جنگ را  
که در دلش  
باخته بود...
و من  
در سکوتِ آن نگاه،  
شکست را  
مثل پرچمی افتاده  
بر خاکِ خاطرهها  
احساس کردم...
                
                    
                    
                    در ابتدای کوچهای  
ایستادهام  
که تو  
دوست داشتنم را  
نه در سکوت  
که در فریاد  
به گوش دیوارها رساندی  
آذر بود  
و هوا  
بوی دلتنگی میداد
                
                    
                    
                    واژهها  
از سکوت میگریزند  
در هیاهوی شعر  
تا فریاد شوند  
قصهی دوست داشتنت را  
بر دوش بکشند  
در کوچههای شب  
با صدای باد  
با طنین دل  
با بغضی که نمیمیرد
                
                    
                    
                    آهنگ نبودنت
بزرگترین سمفونی تاریخ خواهد بود
فقط نمیدانم 
مردم زبان سکوت می فهمند..
                
                    
                    
                    سکوت بلند ترین فریادی است
که واژه ها از آن جا مانده اند...!
                
گاهی لازم نیست دنیا را تغییر دهی ، کافیست خودت را به یاد بیاوری. آنجایی که ایستادهای ، حاصل تمام ایستادگیهای گذشتهات است. تو از جنس توانایی ، از ریشهی باور ، و از تبار بلند خواستن هستی. هر روز ، فرصتیست برای ساختن نسخهای بهتر از خودت. نه برای...
                    
                    
                     چشمان سیاه 
تو چقدر جادویی ست
بوسید مرا
گرچه 
هم اغوش
نگشتیم در شبِ بیپایان  
چشمانت  
مثل دو فانوسِ خاموش  
در دلِ طوفان  
میدرخشیدند  
بیآنکه نوری بدهند  
بیآنکه راهی نشان دهند...
من  
در امتدادِ سکوت  
دنبالِ صدایی میگشتم  
که شاید  
از لبانت  
به خوابم بریزد...
اما  
تو فقط نگاه...
                
                    
                    
                    فریاد های بی صدا 
در سکوت زده می شوند
اگر زبان سکوت بدانید
اتفاقا خیلی هم شنیدنی است
                
مانده و بلاتکلیف بین سکوت و طغیان هجاهای جا مانده از حنجره برای خاموشی آتش مانده بر دل....
                    
                    
                    گاهی سکوت کن.. 
بگذار
دلت حرف بزند
                
                    
                    
                    سکوت، 
دفتری ست سفید.. 
قبل از آن که خودکار برداری، 
خوب فکر کن
                
                    
                    
                    سکوتت
کویری ست بی پایان
که بادهای غریبش
نقش ناگفته ها را
بر رمل های زمان می نگارد 
و من
مسافری بی قافله
پا در رهگذرِ
بیصدای این توفان خاموش
در جستجوی بذر واژه هایی
که هرگز نبالیدند..
کاش می شد
پشت این دیوار، 
چشم شب باشم
تا کشف کنم...
                
                    
                    
                    پردهها افتادهاند
صحنه، روشنتر از همیشه
نورافکنها بر تنِ سایهها می کوبند 
گوش کن به زمزمهیِ  (تو زیبایی) 
که در آن
( تو کافی نیستی) نقاب بسته 
ببین ( انتخاب آزاد را) 
زنجیری از جنسِ ابریشم 
هر تار
پلکانی به سویِ بلندپروازی
هر پله
تلهیِ تلو تلویِ پنهان
دستهایِ نامرئی...