متن سکوت
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سکوت
چون پاییز شد، برگ زرد در خاک غلتید
خشخشِ خزان به گوشِ شبِ سکوت پیچید
چتر افکندی بر سر، ز باران مست در حریم
عشق، نهان به بوی خیس، در دل ما دمید
شکفت ز هجران، گلِ لبهای بیصدا
هر قطره باران قصهی شوق ما گفت و شنید
در خلوتِ...
عطر شرجی نگاهی
نفسم از جا بریده
سکوت بی معنی او ،
دلمو قشنگ خریده
غم گرگ و میشِ چشماش
غم دریا و غروبه
معلومه سختی کشیده
صفر تا صد عشقو دیده
دیدمت
در غبارِ آخرین لحظه،
با چشمانی
که بغض را
تا مرزِ فریاد
تاب آورده بود...
ایستاده بودی
مثل سربازی
که جنگ را
که در دلش
باخته بود...
و من
در سکوتِ آن نگاه،
شکست را
مثل پرچمی افتاده
بر خاکِ خاطرهها
احساس کردم...
در ابتدای کوچهای
ایستادهام
که تو
دوست داشتنم را
نه در سکوت
که در فریاد
به گوش دیوارها رساندی
آذر بود
و هوا
بوی دلتنگی میداد
واژهها
از سکوت میگریزند
در هیاهوی شعر
تا فریاد شوند
قصهی دوست داشتنت را
بر دوش بکشند
در کوچههای شب
با صدای باد
با طنین دل
با بغضی که نمیمیرد
آهنگ نبودنت
بزرگترین سمفونی تاریخ خواهد بود
فقط نمیدانم
مردم زبان سکوت می فهمند..
سکوت بلند ترین فریادی است
که واژه ها از آن جا مانده اند...!
گاهی لازم نیست دنیا را تغییر دهی ، کافیست خودت را به یاد بیاوری. آنجایی که ایستادهای ، حاصل تمام ایستادگیهای گذشتهات است. تو از جنس توانایی ، از ریشهی باور ، و از تبار بلند خواستن هستی. هر روز ، فرصتیست برای ساختن نسخهای بهتر از خودت. نه برای...
چشمان سیاه
تو چقدر جادویی ست
بوسید مرا
گرچه
هم اغوش
نگشتیم در شبِ بیپایان
چشمانت
مثل دو فانوسِ خاموش
در دلِ طوفان
میدرخشیدند
بیآنکه نوری بدهند
بیآنکه راهی نشان دهند...
من
در امتدادِ سکوت
دنبالِ صدایی میگشتم
که شاید
از لبانت
به خوابم بریزد...
اما
تو فقط نگاه...
فریاد های بی صدا
در سکوت زده می شوند
اگر زبان سکوت بدانید
اتفاقا خیلی هم شنیدنی است
مانده و بلاتکلیف بین سکوت و طغیان هجاهای جا مانده از حنجره برای خاموشی آتش مانده بر دل....
گاهی سکوت کن..
بگذار
دلت حرف بزند
سکوت،
دفتری ست سفید..
قبل از آن که خودکار برداری،
خوب فکر کن
سکوتت
کویری ست بی پایان
که بادهای غریبش
نقش ناگفته ها را
بر رمل های زمان می نگارد
و من
مسافری بی قافله
پا در رهگذرِ
بیصدای این توفان خاموش
در جستجوی بذر واژه هایی
که هرگز نبالیدند..
کاش می شد
پشت این دیوار،
چشم شب باشم
تا کشف کنم...
پردهها افتادهاند
صحنه، روشنتر از همیشه
نورافکنها بر تنِ سایهها می کوبند
گوش کن به زمزمهیِ (تو زیبایی)
که در آن
( تو کافی نیستی) نقاب بسته
ببین ( انتخاب آزاد را)
زنجیری از جنسِ ابریشم
هر تار
پلکانی به سویِ بلندپروازی
هر پله
تلهیِ تلو تلویِ پنهان
دستهایِ نامرئی...
وقتی که شب
چادر ستاره دارش را
از گیسوان کهکشان ها بر می دارد
ماه
چشم بر هم می نهد
خورشید
کلید اسرار ازل را
بر قفل شب می چرخاند
تا سپیده رخ در رخ خاک بگذارد،
ردای زرّینش را
بر دوش زمین بکشد
و جهان یک نفس بایستد
در...
هر انسانی که در زندگیمان میآید،
آینهایست از فضائل و رذائل ما،
عشق و نفرتمان،
زیبایی و زشتیمان.
سکوت کردی،
اما لبهایت
هنوز روی گردنم شعر میخوانند…
بیصدا،
بیرحم،
بیتو.
هر شب،
لمسِ خیالت
روی تنِ خستهام میریزد،
مثل باران،
بیاجازه،
بیامان…
در آغوش تو،
جهان معنایی نداشت،
جز صدای قلبت،
که بیاذنِ من،
شعر میسرود روی تنم...
لبهایت بوسهگاه من است،
و هر لمسِ تو،
شعرِ تازهایست که روی پوستِ تنم نقش میبندد.
عشق، یعنی تو در آغوشم،
بیهیچ فاصلهای...
من و خاطرههایت،
روی سکوت دیوارها نشستهایم…
به گرمای بیریای شانههایت قسم
هیچ جایی در این جهان
شبیه تو، خانه نمیشود
بیا دستهای زمان را
به آغوش شب بسپاریم
تا سکوت میانمان
حرف بزند
پیش از آنکه صبح
با واقعیت بیرحمش
میان ما فاصله بیندازد