شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
عاشقانه باشکتابِ روی میزم را ورق زد و زیر لب زمزمه کرد: حالِ غریبانه...سنگینی نگاهم را که حس کرد، \سمفونی مردگان\ را سر جایش گذاشت و گفت: شاید از این دلدادگی ها و شب های تنهایی من، پانزده سال می گذرد! مسیر زیبایی بود اما به وصال منجر نشد. همه اش شد حسرت...نگاهم به طرف کتابم کشیده شد.ناراحت بودم بخاطر آیدین، بخاطر آیدا، حتی بخاطر یوسف! دلم می خواست به سورمه بگویم آیدین را خیلی دوست داشته باش باشد؟ خیلی تنهاست خیلی عذاب کشیده دردی نش...
عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت ...تنها در جسم نمیتوان پیدایش کرد ، بلکه در جسم و روح و هوا ، در آینه ، در خواب ، در نفسکشیدنها ، انگار به ریه میرود و آدم مدام احساس میکند که دارد بزرگ میشود ......