پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من صبح رادر چشمان تو میبینموقتی بازشان میکنیخورشید طلوع میکند در من ،پلک بزنبگذار جان دهمدر این خورشید سوزانت !...
نمی دانمچرا وقتی به آغوش می گیرمتدیگر به هیچ چیز فکر نمی کنمشاید آغوش توبُن بستتمام افکارم است...
من بی تویک واژهی ساده بیش نیستماما کنارت، همچونیک کتاب عاشقانه آرام میشومورق بزن مراکه سطر به سطرمپر از دوستت دارم است ......