سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
چون چهرهٔ صبح، شادمان باش تا چند ملول مینشینی...
ای تو ،تمام جهان منراست بگوقبل تو صبح روشن چه وهمی بود که پرده ی سهمگین تاریک شب را کنار می زد؟ مهدیه باریکانی...
در دفتر صبح من سرآغاز توییزیبایی و دلربا و با ناز توییای یاور و ای حبیب و ای جانانممن عاشقم و دلبر طنّاز توییسجاد یعقوب پور...
از چراغانیِ چشمان تو من جان دارمبی تو یک نسبتِ نزدیک به باران دارمروشنم از تو و آن مُنحنیِ لب هایتمن به لبخندِ پر از صبحِ تو، ایمان دارم...
از پشت پنجره، به این جنگل زیبا نگاه می کنم،همانطور که در صفحات یک کتاب غرق می شوم،نور ملایم صبح روحم را بیدار می کنددر حالی که عطر چای، به روحم گرما می بخشد.جنگل با رنگ سفید نقاشی شدههمانطور که شاخه های یخ زدهداستان هایی از زمستان را می گویند،در این لحظه ی آرام، لذت واقعی یافت می شود،جایی که شعر و طبیعت می رقصند، برای همیشه....
در هر صبح، پنجره را باز کن و به منظره ای زیبا و خیره کننده بنگر. خورشید پشت سرت می درخشد، صبح می دمد و هوا پر از برف های تازه و لطیف است. زلالی و زیبایی برف، سایه ها را بلندتر و زیباتر می کند. با لذت بردن از این طبیعت، انرژی و انگیزه ای تازه و زنده به روح و روان خود ببخش....
غرق در برف، زمین خوابیده استسرد و ساکت، اما پر از زیباییدرختان خاموش از بارش برفی می لرزندو هوا را با آهنگ زمستانی خود پر می کننداز پنجره ها نگاهی به دنیای سفید می اندازیمو در قلب هایمان شعله ای از امید روشن می شودصبح زمستانی، با زیبایی هایشما را به آرامش و امید به آینده ای بهتر می رساند...
- خیالِ تو،با رقصِ خورشیدِ صبح،مرا تا دلِ روزها می کشد......
هر صبحدل انگیزترین واژه هایم رابه اشتیاق طلوع نگاهتکنار هم می چینمتا سبزترین غزلم رابا چشم های توبسرایممجید رفیع زاد...
سرشار از احساس است،شعرِ زندگی با تو؛ وقتی که:صبح،از مَطلعِ آفتابگردانِ بوسه هایت،شکوفا می گردم؛و شب،در مَقطعِ شب بوی آغوشت،آرام می گیرم!زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
چای دم کرده ام و نشسته ام به گوشه ایبه تماشای برگ های زرد پاییزیآسمان آبی است و خورشید می درخشدو من در آرامشی وصف ناپذیرملذت بردن از این لحظه زیبابهتر از هر چیز دیگری است...
صبح پاییزی، چای داغ،آرام و بی دغدغه،لذت و سرور در قلبم،چنان که گویی در بهشتم.از پنجره به بیرون می نگرم،برگ های زرد و نارنجی،در باد می رقصند،و من سرمست از زیبایی شان....
صبح آمده از چشم تو الهام بگیردچون جلوه ٔ خورشیدی و بسیار قشنگیاقرار به زیبایی تو کار قلم نیستاز بس که پری روی و پری وار قشنگیایمان جلیلی......
صبح آمده با من به تماشا بنشیندآن لحظهٔ زیبا که تو پلکی بگشاییایمان جلیلی......
صبح پاییزی، هنوز تاریک است، اما با طلوع خورشید، زیبایی رنگارنگ پیرامونم را نمایان می سازد. با لمس لطیفِ یک لیوان چای گرم، طعم شیرینش آرامشی ناشناخته در دلم بیدار می کند. این لذت ساده ولی دل چسب، حرارت خنک صبح پاییزی را در بر می گیرد.غزل قدیمی...
دوبارهِ صبح، دوبارهِ تو، دوبارهِ منصبحِ من و جان و جهانِ من تویی..ارس آرامی...
این صبح با تو بخیر شدنش حتمی ستارس آرامی...
جانا، بر طلوع صبح چشمانت سلامارس آرامی...
کنار شبِ نابالغپلک زدم- پی در پی –تا سپیده،در بلوغِ صبح اماتو نیستی هنوز!!...
صبح آرام را در آغوش بگیرید، جایی که آرامش و لذت با منظره دلربای پاییز در هم می آمیزند و روح شما را زنده می کنند و به آن زندگی جدیدی می بخشند.غزل قدیمی...
پنجره سرد و تار صبحپنهان شده در فکر تنهاییبرگ های زخمی با بادروی زمین می خزیدندغرق در سکوت می نوشیدم قطره های شیرین ترانه های پاییز راو در این سکوت، در این بوی خزانفهمیدم آرامش قلبم راغزل قدیمی...
ستاره ها-گوشوارِ کهنه ی آسمان -بر شب آلودگان طعنه می زنندمن اما در گوشه ای از زلالِ تنت آوازِ صبح را زمزمه می کنم....
ستاره گفت:اگرواژه ی صبح در لغت نامه ی آسمان نباشد، مرا خورشید می نامددلِ بی قرارِ زمین....
شب ، در یلدایِ گیسوانت پَرسه می زنم تا صبح ،به جانِ ستاره قسم....
در خواب می بینم که صبحی فرا می رسد، عصری زیبا و پر از نور آغاز می شود،آسمان آبی می شود و عطر گل رز می آید،از گوشه های شهر نغمه ها شنیده می شوند. زندگی می خواهد رنگی زیبا داشته باشد،با خنده ها و آرامشی صاف و صلح آمیز. غزل قدیمی...
به رنگ های سپیده دم بیداراز خوابی تازه، در کنارم بیدار در آغوش شعاع های خورشید دریغ این لحظه ها که می شنوم صداجرعه های نورت در خورشید تازهصبحی زیبا دیدم، هر ذره ای تابیدغزل قدیمی...
صبح ، مژده ی شب است ، برای روز .حجت اله حبیبی...
تمام ذوق من از صبحگاه من این است پس از گشودن چشم ...صدای چهچهه ات ز آن طرف آید ...و من دوباره ز آن صورت تا فلک بروم...
برخیزکه صبح آمده ای یار !حبیبا !عزیزا !چون عطر گل یاس با هلهله ی قمریکان بر سر دیوارو خنده ی گل در همه گلزارسرمستی کبکان به چمنزار و به کُهساربا نازِ گلِ ناز و نغمه ی مرغان خوش آوازبرخیز و ببین صبح چه زیباستچون باده ی صهباستبه مانند فریباستخورشید به صد عشوه نمایان نموده استبر ما و همه خلق جهان آن رخ تابانبادصبا...
صبحِ من خیر شود وقتی که؛ تو سلامت باشیپس صدایِ نَفَسِ نابت را؛ بِدَمان در گوشمتا که عشقت اِی جان؛ بِبَرَد از هوشم.شیما رحمانی...
خورشید بتاب ، پرتو ات بس زیباستای غنچه بخند، خنده ات چون رویاستای صبح بیا ! که باز با آمدنتبر طَرفِ چمن ، رقص بنفشه برپاست بادصبا...
هر صبح رو به تو آغاز شود، بی درنگآن صبح بخیر است بخیر است، بخیرارس آرامی...
صدایِ تو برا ی من مانند آواز اوّلِ صُبحِ گنجشک های خیابانِ بالا ی خانه مان بودکه من را از شیرینی خواباول صبح بی خیال می کرد......
اِی بر طلوع صبح چشمانت سلامارس آرامی...
صبح است و حیاتی که مرابا تو طلوع است...
صبح؛ ردپایِ اطلسی بر بِسترمآه؛ یادم آمد؛ یک نفر،یک روز، جایی،گفته بود؛ دردها و غصه هایت را؛به جانم می خرم!شیما رحمانی...
درخت آینه ای بی زوال خواهم شدپر از شکوفه ی صبح خیال خواهم شدرضا حدادیان...
صبح؛ انبساطِ نورِ اُمیداز پَسِ پرده یِ آویخته به شَک و تردیدمی دهد باز نویدهور از راه رسیدباید از خواب پرید؛خوابِ غفلت که تو را برده تا مرزِ فَنا! شیمارحمانی...
نمیدونم خاطرات خیلی عجیبه یا نم بارون یا صبح زودی که نسیم خنک بیاد !تو همچین هوایی من یه مسافرمیه دانشجو که صبح زود راه افتاده سمت رشت و از پنجره به درختا و دریا نگاه می کنه و در حالی که از پنجره باد خنک میاد به یه آهنگ ملایم گوش میده یه دختر بچه ۱۴ سالم که نشسته دور میدون نقش جهان ساندویچ میخوره یه دانش آموز ۱۲ ساله که داره با بچه های مدرسه میره اردو و یه عالمه خوراکی با خودش برده یه بچه ی۷ ساله تو حرم تو مشهد یا شاید بازار اطرافش ی...
❤️❤️❤️صبح آمده تا از نفست وام بگیرم... وحدت حضرت زاده...
هر صبحبا صدای پای آفتابو با عطر نفس هایتبر می خیزمو چه روز عاشقانه ای استوقتی که با ترانه یدوست داشتنم می رقصیو من گل عشق رااز لب های تو می چینممجید رفیع زاد...
خورشید دمیده است به صحرا و به گلزارپیراهن گلدار به تن کرده چمنزاربیدار شده غنچه ی زیبای اقاقیبرخیز که صبح است تو ای حضرت دلدار بادصبا...
لبخند بزن ، آمده صبحی دلخواهلبریز غزل گشته ، چه زیباست پگاهرقصان شده بر شاخه ی گل پروانهخورشید جهان، بوسه زده بر رخ ماه بادصبا...
تا غنچه بخندد و پر از ناز شودتا صبح جهان دوباره آغاز شودای عشق بیا هلهله انداز به جانتا گلشنِ دل از تو پر آواز شود-بادصبا...
جهانم شد به لبخند تو زیبانگاهت کرده دل را مست و شیدادل انگیزاست صبحم با تو ای گلکه از عشق تو روزم همچو رویا بادصبا...
لبخندِ تو را همیشه جانا عشق استصبح آمده آن خنده ی زیبا عشق استرخسار تو برده آبروی مهتابمهتابی و آن قامتِ رعنا عشق است بادصبا...
چند ضلعیست؟غروربلندت که رسیده به نور،به بلندترین شاخهکه از تجسم دست هات یاس می ریزد.ای سماجت صبح!که پرندگان از لای چروک لبخندت می پرندبه سمت زیبایی.واژه از تنت بیرون بکش!وارونه، وارونه و در ناگزیر ارتفاع جای بدهکه بی تو جمله ای صامتم.بگو در کدام سطح بایستم !در مُعاشرت کدام رگ که نور بپاشد بر اضطراب صورتمو ذائقه پر شوداز طعم ژرف ترین بوسه، وقتی بالا می رود نیم تو از نیم شانه هایمآنچنانکه نگاه غلیظت ،شخم...
صبح آمده خورشید جهانم برخیزلبخند بزن از دل و جان شورانگیزتا همچو گل یاس شوم در بستاناز شوق شکوفا و ز شادی لبریز بادصبا...
صبح و، تپش و، شورش احساس؛ چه زیباست!بر میزِ عسل، دسته گلِ یاس؛ چه زیباست!وقتی که دلم، پر شود از قهوه ی چشمت،در باغِ نگاهت، گلِ الماس؛ چه زیباست! زهرا حکیمی بافقی (کتاب دل گویه های بانوی احساس)...
ای حسِّ بی مِثل و مَثَل! صبح به خیر!احساسِ دیوانِ غزلِ! صبح به خیر!شیرین شده، با «تو» پگاهِ دلِ من؛شیرین تر از، جامِ عسل! صبح به خیر!زهرا حکیمی بافقی،کتاب دل گویه های بانوی احساس....