پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صبح و شب ندارد جانمهر وقت به تو فکر میکنمفکرم پر می شود از تو و خاطرات با توفرقی هم نمیکند ساعت روزگار چند استهمینکه پای تو وسط باشدهمه چیز روشن است....
نمیدانم چراوقتی به آغوش میگیرمتدیگر به هیچ چیز،فکر نمیکنم ..شاید ،آغوش ،بن بستتمام افکارم است ......
شانه هایتدر هر کجای جهان که باشدمثل کوهی ستکه حتی بدون حضورتهمیشه اولین و آخرینجایگاه عاشقانه من است ️...
من صبح رادر چشمان تو میبینموقتی بازشان میکنیخورشید طلوع میکند در من ،پلک بزنبگذار جان دهمدر این خورشید سوزانت !...
نمی دانمچرا وقتی به آغوش می گیرمتدیگر به هیچ چیز فکر نمی کنمشاید آغوش توبُن بستتمام افکارم است...
من بی تویک واژهی ساده بیش نیستماما کنارت، همچونیک کتاب عاشقانه آرام میشومورق بزن مراکه سطر به سطرمپر از دوستت دارم است ......