چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
کاملا بهت حق می دم که فراموشم کرده باشی؛ اما ازت می خوام درباره ی اولین شبی که بدون من خوابیدی توضیح بدی. اولین غذایی که بدون من خوردی، اولین پیاده روی که بعده من رفتی.همیشه برام سوال بوده که بقیه چطور می تونن با اولین ها به این سادگی کنار بیان... من تا سال آخر دانشگاه هر وقت که وارد کلاس می شدم، یاد اولین روز مدرسه و گریه و زاریم سر کلاس می افتادم.یا هر ماه که به فیش حقوقی چند رقمیم نگاه می کنم، یاد اولین سه هزار تومنی که بعده کارکردن تو...
ماشینمون رو با گل تزئین کرده بودیم.از ته دل می خندیدی و می خندیدم.بوق می زدم و پشت سرمون چند ده تا ماشین بوق می زدن.تا رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیمون، یعنی رفتن زیر یه سقف فقط چندتا خیابون فاصله داشتیم؛ اما یه اتفاق تلخ... یه خط ترمز و صدای جیغ لاستیک... یه اتاق شیشه ای و کما...یه ضربه ی مهلک زندگیمو کرد شبیهیه روستای بی درخت که برفِ شب قبل همه جاش رو سفید کرده.روی شیروونی خونه هاش سفید، ناودوناش سفید، مترسکای سر سیاش سفید...یه...
خبرها را دنبال می کنی؟نبودن تو و اشک های گاه و بی گاهِ من دارد کار دست این شهر می دهد......