پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ماشینمون رو با گل تزئین کرده بودیم.از ته دل می خندیدی و می خندیدم.بوق می زدم و پشت سرمون چند ده تا ماشین بوق می زدن.تا رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیمون، یعنی رفتن زیر یه سقف فقط چندتا خیابون فاصله داشتیم؛ اما یه اتفاق تلخ... یه خط ترمز و صدای جیغ لاستیک... یه اتاق شیشه ای و کما...یه ضربه ی مهلک زندگیمو کرد شبیهیه روستای بی درخت که برفِ شب قبل همه جاش رو سفید کرده.روی شیروونی خونه هاش سفید، ناودوناش سفید، مترسکای سر سیاش سفید...یه...