پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
انتظارانتظار را باید از پروانه آموخت،چه می دانیم،چه می فهمیمهراسِ بی اَمانِ شعله راشاعر:حسن سهرابی...
و من همان کشورِ در سوگ نشسته و خسته بعد از یک جنگ ناجوان مردانه ام¡رَماد...
از خودم برای تو عکس می فرستم.روی همان نیمکت، با همان لبخند، همان استایل... شاید دوباره من همان عاشقی بشوی که برای دیدنم لحظه شماری می کرد.نویسنده: علیرضا سکاکی...
همیشه ازم می پرسید:-چرا انقدر از موهای باز و پریشون خوشت می اد؟ بهش لبخند می زدم.می پرسید:-واسه چی بعضی روزا... وسط بعضی فیلما... با یه سری آهنگا... یهویی و بی دلیل حالت عوض می شه؟بهش لبخند می زدم.حتی یه نصفه شب برفی، وقتی که داشتیم بچه ی مریضمون رو که توو تب می سوخت و گریه می کرد، روی موتور می بردیم درمانگاه، ازم پرسید:-تو که انقد از سرما بدت می اد، چرا به همه می گی عاشق سرد ترین ماه پاییزی... چرا عاشق آذری؟من به دستای سُرخم نگاه...
من هیچ گاه شعر ننوشتم!فقط هر گاه یاد تو می افتم؛ قافیه ها به کلماتم تزریق می شوند تا غزلی زاده شود به سردی شهر... به تلخی زهر...نویسنده: علیرضاسکاکی...
باید اعتراف کنم که من برترین کوهنورد دنیا هستم.درست است که اورست و هیمالیا را فتح نکرده ام؛ اما با گرفتن دست هایت، به مرتفع ترین نقطه ی احساس رسیده ام.نویسنده: علیرضاسکاکی...
در قلبم جزیره ای متروکه است به نام عشق...که دور تا دورش را با فکر تو دیوار کشیده ام.نویسنده: علیرضاسکاکی...
بغض که می کنمپاییز می شود به یک باره...اشک هایم شبیه برگ های زرد می ریزند و جهان را سرد می کنند.درست همان لحظه است که باید لباس گرمت را بپوشی تا از سرمای چشم هایم در امان بمانی...علیرضا سکاکی...
کنارم بمان؛ هر چند کم، هر چند بی اهمیت...کم بودنت اصلا برای مهم نیست.مهم این است هر بار که خداحافظی می کنیم مطمئن باشم، این بار آخر نیست...نویسنده: علیرضاسکاکی...
دل تنگ که می شومفوت می کنم غبار نشسته به روی قاب عکست را...دست می کشم به روی پیچ موهای مشکی ات و خودم را یک دل سیر به تماشای نگاهت مهمان می کنم تا رفع شود این حال ناخوشی ما به دور از هم......
اومدم پشت پنجره، گوشه ی پرده رو کنار زدم و خیره شدم به خیابونی که روبه روی پنجرمون بود.پاکت وینستون آبیم رو باز کردم، یه نخ از توش درآوردم و بین لبام نگهش داشتم.کام اول رو کشیدم:\پشت چراغ قرمز بودیم، پسربچه ی گل فروش بهم گفت:-عمو برا خانومت گل نمی خری؟نگات کردم.لبخند زدی.خواستم کیف پولمو درارمو برات گل بخرم که بوق ماشینای پشت سر بهم فهموند چراغ سبز شده و باید رفت!\دود کام اولم توو هوا پخش شد!کام دوم رو کشیدم:رو موتور بودم.از...
شبیه باران بهاریبی خبر بر سرم بریز تا بشوری دلتنگی های زمستانم را...نویسنده: علیرضا سکاکی...
تنها چیزی که بعد از تو خوب یاد گرفتم، قصه خواندن بود... قصه ساختن...مثلا از چشم های سیاهت عاشقانه ای یک صفحه ای نوشتم، برای هزار و یک شب...همان صفحه را برای پسرم شبیه قصه ای خواندم تا هرشب با شنیدنش به خواب برود.با شنیدش بزرگ بشود و او هم یاد بگیرد اگر صبحی از خواب بیدار شد و دلبرش را ندید، قصه ای بسازد برای پسرش...تنها چیزی که رفتنت به من آموخت، قصه ساختن بود... قصه خواندن......
انارهای روی کرسی قدیمی مادربزرگ را می بینم و به آب انارهایی که در میدان ونک خوردیم فکر می کنم...فال های حافظی که پدربزرگ می خواند را گوش می دهم و به غزل هایی که برای چشم هایت سرودم فکر می کردم...راستش را بخواهی، امشب مدام با خودم می گویم:\در بین تمام مهمان هایی که به خانه ی پدری آمدند، چقدر جای تو خالیست عروس زیبای متن هایم...\...
-بریم خونه؟هوا سرد شده، می ترسم سرما بخوری؟+من یا تو؟-تو!+نگات منُ گرم می کنه. اصلا می دونی چیه؟بعضی وقتا که خیلی لباس گرم می پوشم... خیلی مراقبت می کنم... خیلی حواسم هست و بازم مریض می شم، واسه خاطر چشماته. چشمات نباشه من کنار بخاری هم سرما زده می شم... میمیرم حتی....
اسفند ماه انگار با یازده ماه قبلش فرق دارد.اسفند ماه صبور است، انقدر صبور که غصه های یک سال را روی دوشش نگه می دارد تا بهار بیاید و جان تازه ای به ماه ها بدهد.اسفند ماه گریه ها و دلتنگی ها و جدایی هایی را که ماه به ماه، دست به دست شده اند یک جا تحویل می گیرد.اصلا کسی چه می داند شاید برای همین هر چهار سال، یک روز کمتر طاقت می آورد و یک روز زودتر این بار سنگین را روی دوش بهار می گذارد.اسفند غریب است، انقدر غریب که باید عصرهایش را با صدای شج...
ماه گرفتگی که نه ؛ دلت اما اگر بگیرد نماز آیات بر تمام مسلمین واجب خواهد شد ......
شب که می شودسرت را کمی کج کنبگذار موهای خرمای ات صورتم را نوازش کند تا فراموشم شود هر آنچه از صبح بر من گذشت......
کاملا بهت حق می دم که فراموشم کرده باشی؛ اما ازت می خوام درباره ی اولین شبی که بدون من خوابیدی توضیح بدی. اولین غذایی که بدون من خوردی، اولین پیاده روی که بعده من رفتی.همیشه برام سوال بوده که بقیه چطور می تونن با اولین ها به این سادگی کنار بیان... من تا سال آخر دانشگاه هر وقت که وارد کلاس می شدم، یاد اولین روز مدرسه و گریه و زاریم سر کلاس می افتادم.یا هر ماه که به فیش حقوقی چند رقمیم نگاه می کنم، یاد اولین سه هزار تومنی که بعده کارکردن تو...
ماشینمون رو با گل تزئین کرده بودیم.از ته دل می خندیدی و می خندیدم.بوق می زدم و پشت سرمون چند ده تا ماشین بوق می زدن.تا رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیمون، یعنی رفتن زیر یه سقف فقط چندتا خیابون فاصله داشتیم؛ اما یه اتفاق تلخ... یه خط ترمز و صدای جیغ لاستیک... یه اتاق شیشه ای و کما...یه ضربه ی مهلک زندگیمو کرد شبیهیه روستای بی درخت که برفِ شب قبل همه جاش رو سفید کرده.روی شیروونی خونه هاش سفید، ناودوناش سفید، مترسکای سر سیاش سفید...یه...
خبرها را دنبال می کنی؟نبودن تو و اشک های گاه و بی گاهِ من دارد کار دست این شهر می دهد......
من این روزها حالش خوب نیست...بیتابی میکند...بهانه ی تو را میگیردکاش قبل رفتنت گفته بودی چطور آرامش میکردی...