ماشینمون رو با گل تزئین کرده بودیم.
از ته دل می خندیدی و می خندیدم.
بوق می زدم و پشت سرمون چند ده تا ماشین بوق می زدن.
تا رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیمون، یعنی رفتن زیر یه سقف فقط چندتا خیابون فاصله داشتیم؛ اما یه اتفاق تلخ...
یه خط ترمز و صدای جیغ لاستیک... یه اتاق شیشه ای و کما...
یه ضربه ی مهلک زندگیمو کرد شبیه
یه روستای بی درخت که برفِ شب قبل همه جاش رو سفید کرده.
روی شیروونی خونه هاش سفید، ناودوناش سفید، مترسکای سر سیاش سفید...
یه روستای متروکه که انگار زیر خروارها برف داره دفن می شه.
باد صدای ساییده شدن سنگ آسیاب رو از دل خونه ی کدخدا با دیوارای گاه گلیش به گوشم می رسونه.
یه خونه که دیواراش سفید، سر تا پاش سفید، کدخداش سفید...
آروم قدم می زنم به دنبال صدا، توو این روستای نفرین شده ی متروکه، همین صدای آرد کردن گندمم غنیمته برا امید به زنده موندن.
برف تا رو زانوهام قد کشیده.
در خونه رو هل می دم و وارد حیاط می شم. گاو و گوسفندا توو طویله یخ زدن، دقیقا شبیه آبِ جا مونده ی ته آفتابه ی مسی.
ته خونه یه دختره با لبای قرمز که می چرخونه سنگِ آسیابُ.
همین رنگ لباشه که خنده میاره رو لبام بین این همه سفیدی...
ته خونه تویی؛ ولی سرد و بی روح! برعکس آخرین باری که دیدمت نه نگام می کنی، نه می خندی، نه حرف می زنی...
از چشمای پف کرده و اشکای رو گونت معلومه ناراحتی.
ناراحتی از اینکه قراره از این روستا بری و منو اینجا تنها بزاری؛ اما چاره چیه؟
دم در خونه ی کدخدا، با اشکایی که شبیه الماس می ریزن و منجمد می شن واسه آخرین بار نگام می کنی، نگات می کنم.
یه نگاه با کلی الماس سفید، تقاص سفید، لباس سفید...
ZibaMatn.IR