جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
چون صدف، در سینه مروارید پنهان کرده امدردل خود مومنم ، در چشم مردم کافرم...
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند ، نشدآه ! تصویر تو هرگز به تو مانند نشدمن دهان باز نکردم که نرنجی از منمثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد...
رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگی استمثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق...
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم توییماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم توییردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم توییای نسیم بی قرار روزهای عاشقیهر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم توییسایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشتآتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم توییباد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهانعطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم توییچون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمتغنچه ای سر در گریبان ...
همچون انار، خون دل از خویش می خوریمغم پروریم ! حوصله ی شرح قصه نیست!...
در آتشِ خیال تو با خود قدم زدمدورانِ عاشقی به همین سادگی گذشت...
گناه کیست که من با توام تو با دگران......
خدا از ما نگیرد نعمت آشفته حالی را ......
صخره امهر قدر بی مهری کنیمی ایستم ...
برکه ای گفت به خود، ماه به من خیره شده استماه خندید که من چشم به خود دوخته ام...
در چشم دیگران منشین در کنار منما را در این مقایسه بی آبرو مکن...
قنوتم را کف دست شراب انگاشتند امامن آن رندم که پنهان می کنم در خرقه جامم راسر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریختنظرهای حلال و آرزوهای حرامم را...
این ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﯽ ﺍﺳﺖ...
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زدخوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست...
مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خودتماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت...
این خیره ماندن ها به ساعت های دیواریتمرین برای روزهایی که نمی آیی ست......
دست پشیمانی به پیشانی گرفتمیک ننگ پوشانید ننگ دیگری را!...
هر چند که هرگز نرسیدم به وصالتعمری که حرام تو شد ای عشق! حلالت...
هر چه خواندم نامه هایت را نیفتاد اتفاقمی روم تا هیزمی دیگر بریزم در اجاقبی سبب دست تمنا تا درختان می بریسیب ها دیگر به افتادن ندارند اشتیاقرفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگی استمثل جای خالی ساعت به دیوار اتاقاز دورویی تلخ تر در کام اهل عشق نیستتا دلت با من دو رنگی کرد شیرین شد فراقکافرم در دیده ی زاهد، ولی در دین عشقآفرین بر کفر باید گفت و نفرین بر نفاق...
یک عمر برای تو غزل گفتم و افسوسشعری که سزاوار تو باشد نسرودم...
دانه ی سرخ اناریم و نگه داشته انددل چون سنگ تو را در دل چون شیشه ی ما...
عشق می بازم که غیر از باختن در عشق نیستدر نبردی اینچنین ، هر کس به خاک افتاد، بُرد...
بزن چنگی به گندمزار گیسویت مگر قدریزکات خون دل های فقیران را بپردازی...
ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیرانآنقدر که تا دیدن او زنده بمانم...
ای آنکه دست بر سر من می کشی! بگوفردا دوباره موی که را شانه می کنی؟...
خوش باد روحِ آنکه به ما با کنایه گفتگاهی به قدر صبر بلا می دهد خدا ...
از جور روزگار کسی بی نصیب نیستدیوانه ای گرفته به کف تازیانه ای...
با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاکلَم تَقُل شیئًا سِوی قُم یا أخا أدرِک أخاکمشک دور از دست گریان است و قدری دورترمانده در صحرا لبی خندان و جسمی چاک چاکعِندَما کُلٌّ یَرَونَ الموتَ أحلی مِن عَسَلخاک گلگون را نمی شویند جز با خون پاککُلُّ مَن فی المَوکِبِ قالَ خُذینی یا سُیُوفتشنگان عشق را از جان فدا کردن چه باکیَلمَعُ النّورُ الّذی سَمّاه مصباحَ الهُدیتا قیامت می درخشد این چراغ تابناکداوری عادل تر از تاریخ در تاریخ...
اکنون تو ز من دل زده ای من ز تو دلتنگ...
از همان آغاز ما راکم تحمل ساختند ... ...
دریا اگر سر می زند بر سنگ حق داردتنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است...
از رستم پیروز همین بس که بپرسند از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟...
ما مشٖقِ غمِ عشقِ تو را خوش ننوشتیم اما تو بکش خط به خطای همه ی ما...
گر نمی آمیخت با ظاهر پرستی دین ماسایه نفرین نمی افتاد بر آمین مادر تقلای عبادت غافل از مقصد شدیماز سفر واداشت ما را توشه سنگین ماعشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفتراه بر گمراه بستن نیست در آیین مابی تو چون بیمار، زیر دست عقل افتاده ایماین طبیب ای کاش برمی خاست از بالین ماای که گفتی دوستانم رشک بر من می برنددشمنان هم چون تو ناچارند از تحسین ما...
با آن که مرا از دل خود راند، بگوییدملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید...
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون بارانکه آسمان و زمین را به هم بیامیزی...
ای کاش عشقسر به سرِ ما نمی گذاشت......
فردا اگر بدون تو باید به سر شودفرقی نمی کند شب من کی سحر شود...
فرقى میان طعنه و تعریف خلق نیستچون رود بگذر از همه ى سنگ ریزه ها...
من جز هم نَفَسی با تو ندارم هوسی......
روزی ز چشم مردم و روزی به پایِ تو!عُمر مرا ببین که به افتادگی گذشت!...
پر میکشی و وای به حال پرنده ای کز پشت میله ی قفس عاشقت شدست...
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد......
دل تنها ؛ میان جمع هم تنهاست......
مست است و شور بخت که سر می زند به سنگدریا جوانى به هدر رفته ی من است ...
تنگ آب اینقدر هم کوچک نمی آمد به چشمفکر آزادی نمیکردند ماهی ها اگر.......
زمین از آمدنِ برف تازه خشنود استمن از شلوغیِ بسیارِ ردّپا بیزار......
این چشمه ای که بر سر خود می زند مدامفواره نیست طاقت سر رفته ی من است...
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون بارانکه آسمان و زمین را به هم بیامیزی......
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم ......