پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت عقل با عشق کنار آمده، می بینی که......
زندگی روز و شبش از غم نشمرده پر است...
از بس ڪه خلق پشت نقاب ایستاده اند باور نمی ڪنند منِ بی نقاب را...
لب باز کن که برایت شعر سرایموگرنه خاموش می مانم تا ابد. سهراب نظری....
کسی برایِ ابد با کسی نمی ماندزمانه است رفیقا! زمانه را بپذیر...
هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد...
در این دریا چه می جویند ماهی های سرگردان؟مرا آزاد می خواهی؟ به تنگ خویش برگردان...
زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیرمرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروختدر تمام سال های رفته بر ما روزگارشادمانی می خرید از ما و ماتم می فروختمن گلی پژمرده بودم در کنار غنچه هاگل فروش ای کاش با آن ها مرا هم می فروختبرشی از شعر زندگی فاضل نظری...
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد...
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم...
آنکه یک عمر به شوق تو، در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست:)!...
با هرکه توانسته کنار آمده دنیابا اهل هنر؟ آری! با اهل نظر ؟ نه!...
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشدکه تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشدلب تو میوه ممنوع ولی لبهایمهر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد......
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد من سالهاست هیچ نمی آورم به یاد بی اعتنا شدم به جهان، بی تو آنچنان کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی خاکستر مرا نسپاری به دست باد گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد...
گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن!باشد، ولی نصیحت دیوانه می کنی......
رازی نهفته در پس حرفی نگفته استمگذار درددل کنم و دردسر شود......
من که جز هم نفسی،با تو ندارم هوسیبا وجود تو چرا دل بسپارم به کسی...
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است...
ملال آور تر از تکرار رنجی نیست در عالمنخستین روز خلقت غنچه را خمیازه میگیرد...
اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است...
به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر...
به حال آرزوهای محال خویش می گریم...
فاضل نظرى :هم از سکوت گریزان هم از صدا بیزارچنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار.....
هم از سکوت گریزان ، هم از صدا بیزار چنین چرا دلتنگم ؟! چنین چرا بیزار {شهر ۲ - فاضل نظری}...
شهر، از مردم دلتنگ و دل آزرده پر است....
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد...
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار استهمین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست...
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم...
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست،...
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست...
به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارمنباید دل به هرکس بست، اما دوستت دارمپر از شور و شعف با سر به سویت می دوم چون رودتو دریا باش تا خود را به آغوش تو بسپارمدل آزار است یا دلخواه ماییم و همین یک دلببر یا بازگردان من به هر صورت زیان کارمملامت می کنندم دوستان در عشق و حق دارندتو بیزار از منی اما مگر من دست بردارم!تو خواب روزهای روشن خود را ببین ای دوستشبت خوش گرچه امشب نیز من تا صبح بیدارم...
از مضحکهٔ دشمن تا سرزنش دوستتاوان تو را می دهم، اما به چه قیمت!؟...
گفتی به جایِ عشق سراغ از هوس بگیرپس هرچه را که عشق به من داده، پس بگیرمحتاجِ آب و دانه شدن حقِ من نبودای مرگ، انتقامِ مرا از قفس بگیربرگی درخت را به تمنا گرفته بودطوفان به برگ گفت مرا دادرس بگیرای عشق، تا هنوز نفس می کشم، بیااز چنگِ روزگار مرا بازپس بگیرما غرق می شویم در این موج ها، تو نیزچون من برایِ بوسه آخر نفس بگیر...
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم...؟حال همه خوب است من اما نگرانم...!...
عاقبت میهمان یک نفریممرگ با طعم تلخ شیرینی...
سکه ی زندگی دو رو داردگاه غمگین و گاه غمگینی...
مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیستتو هم محتاج خواهی شد؛ جهان دار مکافات است......
همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلامعاقلان دانند، دیگر حاجت تفسیر نیست...
بر سر درِ بازارچه ی عمر نوشتستاینجا خبری نیست، اگر هست هیاهوست...
ما داغدارِ بوسه ی وصلیم چون دو شمعای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت...
چیستم؟!_خاطره_زخم_فراموش_شده.....
اصلا به تو افتاد مسیرمکه بمیرم.......
لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاندچه توقعی است آخر ، که تو از طبیب داری....دکلمه ...
از عالم غم دلرباتر، عالمی نیست.....
نمی آید به چشمم هیچکس غیر از تو..!...
بوی گیسوی تو را می جویم از پیراهنَم ......
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست ......
صخره ام ،هر قدر بی مهری کنی می ایستم.....
کُشتم دل خود را که نبینم دگری را......
مرا روز قیامت با غمت از خاک مى خوانند.....