پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می دانی هنگامی که چشم هایم، انبوه عشق زیبا را در تیله های مشکی رنگت جستجو کرد؛ قلبم به تکاپو افتاد و به عقلم فرمان آماده باش داد...چه کس می دانست قلبم همدست چشمانم گشته و خود را عاشق و مرا در آتش عاشقانه ها می سوزاند؟جانب انصاف را که رعایت کنیم، قلبم شانس وافری آورد که عقلم اکنون از کمترین سرزنشی نسبت به قلب دیوانه ام عاجز است...چشمانم اولین قدم عشق را به نیابت از قلبم برداشت و حال نمی دانم شاکر اون باشم یا قلب افسار گسیخته ام؟!بگذریم، ...
از بهار است که من،دانه دانه دوستت دارم هایم رابه برگ درختان آویزان کرده ام؛اما افسوس کهآنقدر ندیدی...آنقدر ندیدی...که پاییز آمد...و دانه دانه دوستت دارم هایم،به زیر پاهای عابران پیادهفغان خش خش سردادند...