سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
خواستم رها باشم اما دلبستگى ام به توپاهایم را به زمین زنجیر بسته است.وهمچون پرنده اى اسیر در دام به دور تو بى محابا میگردم...و چه زیباست اسارتم بر تو...
عزیز تر از جانمدوست داشتن من به تو تمامى ندارد.تو چنان بى محابا در عمق جانم فرورفته اى که گویى هر ضربان قلبم،عشقم به تو بیشتر میشود.و آن هنگامى که زمانه مرا آزرده خاطرمیکند،باز دوست داشتن توست که علت حال خوبم میشود.و من قانعم به بودنت هرچند کم و نیازمندم به تو چنانکه شب ماه را و روز خورشید را....
دوباره ساز دلم را کوک کرده امشروع کردم به نواختن ...به دورسیدم و دوست داشتنت تپش قلبم را به شماره انداخت !به ررسیدم و رقص کنان گرد چشمانت چرخیدم؛مىشدم ومِى خوردمبه فارسیدم و فاصله ها را به یاد آوردمسل شدم و سلانه سلانه افتادن از چشمانت را دیدم؛سىدوباره سیماى زیبایت را به یادم آورد؛ تلو تلو کنان افتادم و صدا شدم و براى هزارمین بار عشقت را سر دادم ......
...مثل سیب ممنوعه بودى برایم براى بدست آوردنت،رانده شدن از بهشت را به جان خریدم!...