پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آه ای پرنده های محبوس در قفس!خسته نشده اید از اسارت؟!ذره ای از باد بیاموزید،که چگونه پنجره ها را می گشاید!شعر: روژ حلبچه ایترجمه: زانا کوردستانی...
در را باز میکنمپنجره را باز میکنماحساس اسارت امارهایم نمیکنداین خانه را انگاراز آجرهای یک زندان ساخته اند...
اسارت یا انتظاربه تو فکر میکنموبه ماه نگاهکدام ماه می آییدلخوشی روشن من؟...
بدترین نوع اسارت را تجربه می کنم به طرز عجیبی خوش حالی و بد حالی ام به تو گره خورده و چه قفسی تنگ تر از اینسولماز رضایی...
چه توفیری دارددر شکلِ اسارتم --لباس سفید، یا راه راه!؟وقتی،،،تن پوشِ روزهایم، -- سیاه ست! سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
یا نورچهل منزل اسارت بی شکایتچهل منزل بصیرت بی نهایتچهل منزل شهادت بی اسارتچهل منزل روایت بی حکایتچهل منزل سعادت بی روایتچهل منزل شهامت بی حمایتچهل منزل ملامت بی رعایتچهل منزل هدایت بی ملامتچهل منزل کفایت بی سماجتچهل منزل عنایت بی رفاقتچهل منزل لیاقت بی سرایتچهل منزل خدا با هر قدم ؛ نوری نوشتهچهل سوره ؛ چهل قرآن ؛ به روی نیزه ها ؛آیه به آیه ... ؛ شده بر مرکب آدم سوارهچهل دریا شده غرق تحیرچهل روز است ؛ ارباب دو عا...
محبوبم اگر سرباز بودم به جای سیم های خاردار خفته بر زمین، همیشه چشمم به آسمان بود...مراقب بودم وقتی خیال جدایییت از آسمان دلم می گذرد درست و به جا شلیک کنم....اگر سرباز بودم هرگز به مین و خمپاره و گلوله فکر نمی کردم...به جایش به مُنورها می گفتم مسیر رسیدنت را در شب روشن کنند...اگر سرباز بودم وقتی هواپیمایت توی سرزمین قلبم سقوط می کرد تو را به جای اسارت در خاکم، با سبدی گل به خانه می فرستادم...بازگشتت با خودت یا خدا نمی دانم....
پرواز را طاووس ها هرگز نمی فهمند سرگرم خود باشی اسارت شکل می گیرد ...
اگر سهم من از چشمت اسارت بردن دل بود من این حبس و اسیری را به صد جان آرزو کردم......
خواستم رها باشم اما دلبستگى ام به توپاهایم را به زمین زنجیر بسته است.وهمچون پرنده اى اسیر در دام به دور تو بى محابا میگردم...و چه زیباست اسارتم بر تو...
چه زیبا نگاه میکنیآدم اسیر میشود با این نگاه هاخدا را خوش نمی آید این همه اسارت!...
پاره کردتیزی نازک خیالزنجیر اسارت هذیان واگویه ها رابی مخاطببی سایهبرابر آینه امنیوشایی نیستکجا جا مانده امباز پسم بدهکجاستتمامی من...
اگر سهم مناز چشمت اسارت بردن دل بودمن این حبس و اسیری رابه صد جانآرزو کردم........
من می بالم به اسارتمو اینکه یک عاشقمعاشق تک تک میله های این قفسعاشق بال های شکسته شده در حسرت پروازعاشق تماشای این دنیا از پَس حفاظ های این خانهمن به این اسارتم می بالمهمراهی با دنیادیدن طلوع و غروب خورشید عمرایستاده کف زدن بر زمانِ از زمان ایستادهو رفتن به برهوتِ عالم خیالهمراه باش با خیالمقفسی زیبا و رنگی اما در کنج مه آلود اتاق تاریکلبخندی به نشانه ی حیات اما در دنیای ماتم زدهزندگی با تمامی امواجش وامید به آرامش فرداه...
دل چسب تریناسارت دنیاست ،حصارِ بازوانِ تو ️️️...
و "عشق"رییس قبیله ی جنون استکه سر و شکل تو رادورِ آن آتش و خنیاگرِ کورب ه تن روشنِ ماه آویخته...چه شبیخون عجیبی ستمیان تو و من ،پشت ژرفای نگاهتک ه ز شب لبریز استمن به تو معتقدمو ب ه صلحی که سودای اسارت دارد...و ب ه آن حلقه ی نورکه در آغوشِ تو سکنا دارد...من ب ه تو معتقدم،که ز دستان تو قلبمب ه تکامل تن داد......
بادِ پائیزی؛هوکِشان تنم رابه اسارت می گیردو من برایِ دفاع از خودهیچ ندارم!جز امیدِ آغوشت......
اَنگشتای من لابِ لای انگشتات قشنگترین اِسارت دُنیاست...
درسرزمینمزنانبه اسارت دست مردانیدرآمده اند به نامتعهد...
دلم اسارتی میخواهد از جنس تو ...مثل حبس شدن گوشه آغوشت️️️...
در بعضی از چیزها نمیتوان با دیگران سهیم شد.در ضمن انسان نباید از غرق شدن در اقیانوسی که به اختیارِ خود به آن وارد شده است وحشت داشته باشد.ترس مانع بزرگی در سهیم شدن ایجاد میکند.انسان ها باید به یکدیگر عشق بورزند ولی نباید دیگری را به اسارت درآورند....
چه داری در عمق چشمانتکه اینچنین جان مرا به اسارت می برد...
دست هایت رابه گردنم حلقه کن!من این اسارت شیرین رادوست دارم...
چه داری در اعماق چشمانتکه این چنین مرا به اسارت میبرد ️...
باید ببندم دهان احساسم راکلید واژه ی آزادیبا اسارت برادر است...
با امروز نمیدانم چند روز است عاشقت هستم؟چیزی عین یک وحی در گوشم مدام میگویدکه تا ابد در بندمو من چقدر این اسارت شیرینرا دوست دارم ....️...
دلتنگی یعنیمن در اسارت تو از تنهائی رنج ببرمولی هیچ عطر زنانه ای مجذوبم نکند......
ماندنبه پای کسی کهدوستش داریقشنگترین اسارت زندگی است...