شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
خسته ام من خسته از تکرار ها خسته از بن بست ها، دیوارها خسته ام از اینکه با صد آرزو ساختم، ویران شد اما بارها ساده بودم، ساده بودم، آخرشساده بودن داد دستم کارها از غمم پرسید، گفتم: دیده اییشیر باشد طعمه ی کفتارها! گاه جوری می شود ناجور که می سپاری سر به دست دارها سهم من از زندگی شد حسرتش زنده اما در صف ناچارها با خودم تنهای تنها مانده ام می مکندم پک به پک سیگارها...«سیامک عشقعلی»از کتابِ: من وارثِ اندو...
بگو از این منِ دل خسته ی شاعر چه می دانی؟ گرفتارم به دردی که ندارد هیچ درمانی! هزار اندوه در دل دارم اما باز می خندماگر در گریه خندیدی بدان بدجور ویرانی! نگو از گل! نگو از باغ! من تفسیر پاییزمکه روحم مانده در هر کوچه ی دلگیر و بارانیتمام عمر را حسرت کشیدم، سوختم چون شمعشدم بغضی که می بینی! شدم شعری که می خوانی! چه شب هایی که ما با ابر باریدیم تا فردامن و این آهِ سرگردان، من و این زخمِ پنهانی...برایت ای که عمری خار بو...