شعر غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر غمگین
روزگارم چون دریای غمی بود که ساحلی غمگین تر داشت
حال چشمهایم خوب نیست
از این چهارسوی جغرافیا
آنجا که شکوفههای اجابت
پژمرده میشوند
و فریاد پروانهها را
تنها اجل میشنود
چه دردناک است
جایی که آرزوها
به اسارت میروند
و اشکهای نجابت
انعکاس تمام آینههاست
با اینکه پاهایت
بوی ماندن میدهند
گاهی بیهیچ بدرقهای
باید رفت
وقتی سکوت
جای قدمهایت
نفس میکشد
و سلامها
در حرمت لحظهها
کمرنگ میشوند
رو به هیچست دلم، فکر و خیالی دارم
از تبِ فاصله پیداست سوالی دارم
مینشینم لبِ پاییزترین برگِ درخت
پیله میبافم و رویای محالی دارم
دوری از حادثهی عشق تَرَکها دارد
عاشقم، میشکنم، قلبِ سفالی دارم
چشم بستم به تماشای دو خط باران-شعر
طاقتم خشک ولی اشکِ زلالی دارم
باز...
آتش
به پاشویهات ادامه میدهد
پاییز
به دلسردیات
بگو چه کنم
عیسای غمپوشِ من
انجیلیِ نیمهجانِ خاک
- ای هفت قلم گریه -
بگو من
چه کنم؟
کم
کمتر
کم کم از خود به خود بسوز
که جنگل
تابِ تَبی چنین، ندارد
«آرمان پرناک»
3 آذر 1404 - سبزِ خاکستری؛...
چه رویاها که آمدند و تو نیامدی
شبم گذشت و ماه آمد،
تو بر فراز نیامدی
دلم به شوق تو تپید و عمر من به ناز رفت
هزار بار جان رسید به لب و تو نیامدی
شاید باران برای آمدنش نماز نخواسته بود
بلکه چشم انتظار چشمان منتظر بی پناه بود
در کف خشکیده استخرها
صدای تشنگی پیچیده بود
و هر قطرهای که نمیآمد
سینهی زمین را بیشتر میشکافت
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹🍃🌷🌼🍀
🍃🌺🍂
🌾☘
🌷
دنیایی از سوال
اذهان کور و لال
افزایش ملال
به قلمِ🖋: پورِ مهر👇
#مهردادپورانیان
🌷
🌾☘
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃🌹🌿🌼🌷🍀
و گریستم،
برای ما که زندگی رو آغاز نکرده
پیر شدیم...
[برای حلبچه]
حلبچه
تنهای تنهاست،
تنهای تنها،
همیشه تنهاست!
از سال ۱۹۸۸ تاکنون تنهاست.
تنها میگرید
تنها میمیرد
و در تنهایی بیپایانش اشکهایش را پاک میکند.
و تنهای تنها به دروغهای بیپایان ما گوش میدهد.
...
تنهای تنها،
با غم هم آغوش است و
کسی نیست که تنها برای یک...
به دوران پیش از اسلام خواهم رفت،
تا بتوانم،
تو را تحمل کنم.
شاعر: #جنگی_حاجی
ترجمه به فارسی: #زانا_کوردستانی
در نقش سنگ فرو میروم
تا به دلسنگی تو
پی ببرم.
بعد تو، این خانه را سیلاب برد
آسمان خانه هم، ماهش مرد
بعد تو دیگر کسی ما را ندید
دلخوشی اندکم در نطفه مرد
سوخت پرستو و پرش را باد برد
آن چراغ چهارسو را خواب برد
گفت مینا کن صبوری، صبر مرد
کاسه بشکسته صبر دلم را غصه برد...
دوری از تو حسرتی بی رحم شد در جان من
زنده مانی از سرِ اجبار هم تاوانِ من
خو گرفته روزهایم با سکوتِ حنجره
قصه ای ناگفته دارد بغض در چشمانِ من
با یقین از مرگ می پرسد نفسها بارها
وقتِ رفتن می رسد؟کِی می رسد پایانِ من؟!
خواب دیدم...
چون شمع سوزاندی جهانم را
تاریک کردی آشیانم را
پروانه ات بودم نفهمیدی
آتش زدی روح و روانم را
از خاطرت بردی مرا افسوس
بر گونه هایم زخم پاشیدی
من ماندم و شب های بی فانوس
تو دردهایم را نفهمیدی
همچون نسیم سرد پاییزی
آسان دلم را سخت سوزاندی
مثل...
سایهات اما هست
پدر...
من در این شهر بزرگ
تنها و تنها راه میروم
اما انگار دستت
هنوز بر شانۀ من است
مانند بارانی سبک
که سنگینیاش سبکبارم میکند.
صدایت را میشنوم
از پشت قرنها سکوت
از لابهلای برگهای تقویم کهنه
که باد ورق میزند...
میگویی:"قوی باش."
و من
در...
من که میدانم دلت خوش روزگارت عالی است
در کنار من ولی جایت همیشه خالی است
بعد تو با درد این غصه نمی آیم کنار
زندگی بی تو برایم قصه ای پوشالی است
تا که بودی زندگی رنگین کمان عشق بود
طرح بی روحش کنون مانند نقش قالی است
در...
باز،
در این دوریِ همیشگی،
روزها نو میشوند…
هر ثانیه،
برگی است که از تقویم دل کنده میشود
و باد،
آن را به کویر میبرد.
راه،
ریسمانی سرد است
به گردنِ روزهای تکراری.
تو نبودی…
و من،
در ایستگاههای خلوتِ ،
ساعتها
قطارهای سوختهی خاطرات را
تماشا میکردم.
کاش باد،...
تو نیستی
و تمام دلتنگی هایم
از ظرف آرزوهایم سرریز می شود
تا آغوشم را پر کنند از درد
تو نیستی
و همه ی ابرهای دنیا
از چشمانم
غزل وار چکه می کنند
تا اندوهبار
به اسم شاعر آوازم دهند
که من مریض از تو نوشتنم
امشب از دست تنهایى،
تمام خویش را درخود گُم کرده مى بینم
گُلدان زرد جوانى را ترک خورده مى بینم
ضریح عشق درچلچله مشغله ام،
مسئله دار مى بینم،
بلور خاک بی ثمر
در ریشه درخت جانم
پاییز میبینم
مرغ دل در هوای مدینه مادر
حنجره شب پاره میبینم .
خیلی وقت هست ک چشمهایم از عبور خالیند
عطر تلخ شیرینی، درمشامم نمی آید
آخ...
چشمهایم بزرگ شده بارانند.
بدان...
وقتى ندارمت انگار تمام تنهایى
دنیا روى دوشهایم سنگینى میکند .
وقتى ندارمت خیالم هم حوصله تنهاییم را ندارد .
وقتى ندارمت گویى تمام
شهرم هواى سرد زمستانى
را برخود تجربه میکند
شبیه بغضِ دریا
که بر شانهی موج میافتد
میشکند
و دستهایش هرگز به ساحل نمیرسند
بارانِ آبی اشک
بر ماسهزارِ خواب میبارد
موجها در آینهی خود
پیراهنِ مرا میدرند
و صخرهها
نامم را در تاریکی مینوشند
نه به مقصد رسیدهام
نه به تو
نه به فانوسِ گمشدهای در دلِ طوفان...