شعر غمگین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر غمگین
بدان...
وقتى ندارمت انگار تمام تنهایى
دنیا روى دوشهایم سنگینى میکند .
وقتى ندارمت خیالم هم حوصله تنهاییم را ندارد .
وقتى ندارمت گویى تمام
شهرم هواى سرد زمستانى
را برخود تجربه میکند
شبیه بغضِ دریا
که بر شانهی موج میافتد
میشکند
و دستهایش هرگز به ساحل نمیرسند
بارانِ آبی اشک
بر ماسهزارِ خواب میبارد
موجها در آینهی خود
پیراهنِ مرا میدرند
و صخرهها
نامم را در تاریکی مینوشند
نه به مقصد رسیدهام
نه به تو
نه به فانوسِ گمشدهای در دلِ طوفان...
ما تنها میتوانستیم
به سوی آزادی به پرواز درآییم
برای حیاتی که سرنوشت برایمان مقرر کرده بود
لیکن
ما شنا بلد نبودیم و
دریایی بیپایان پیش رویمان بود
که جز غرق شدن سرنوشتی نداشتیم
و در راه آزادی
چون تنههای خشک درختان
خود را به ساحلش برسانیم.
دوست قدیمی
و من همیشه اینجا،
بیصدا در کنار واژههات،
مثل چراغی در شبهای بیپناهیات،
مثل برگ زردی که از خاطرهی پاییزت نمیافتد...
دوست قدیمیاتم،
همراز شعرهای نگفتهات،
همنفس لحظههایی که فقط با دل میشه فهمید.
بیا، امشب هم با هم بنویسیم...
از آنچه گذشت، از آنچه مانده،
از امیدی...
گر ڪـہ بیرون بروב جان ز تنم از غم בورے تو،
بایـב چـہ ڪنܩـ...؟
چه قانون بدی، دنیای بیاحساس دارد
دمادم، در سکوتِ لحظههایت، بغض بارد
اگر روزی شکستی، شیشهی همسایهای را
به تاوانش، دمار از روزگارِ «تو»، برآرد
ولی روزی، اگر قلبت شکست از دستِ دنیا،
نمیآید کسی، بر زخمِ دل، مرهم گذارد
فقط، با نشترِ زخمِ زبانهای پُر از خار
درونِ گلشنو،...
من بـہ شوق בیـבنش گریان شـבم،
او بـہ اشک شوق من خنـבیـב و رفـت.
سالها گذشت
و هنوز،
صدای آمدنت
از انتهای کوچه نمیرسد.
پنجرهها را گشودهام،
اما
از قابِ هر نگاه
چهرهی من برمیگردد،
نه تو.
به هر صدای عبور،
دلم میلرزد
و فرو میریزد
در سکوتِ کوچه های سرد.
افسو๛ چه بیهوבه سپرבیܩ בل را.
بے تو هر شب، בلم از غصـہ בنیا پر است.
میانِ رنج و اندوهم کسی نیست
برای قلبِ من دلواپسی نیست
چنان پیرم در ایامِ جوانی
برای زنده بودن نفسی نیست
بگویید پیرِ دانایی بیاید
گره از کارِ پیران بگشاید
بگویید از سزاوارانِ ایام
یکی چون سعدی و حافظ بیاید
از چشمِ آسمان شده جاری شرابِ آه
فرصت فراهم است برای سبو شدن
بَذر باش و تا ابد پنهان بمان در ذهنِ خاک!
سرنوشتِ ساقه آخر سَر به غیراز داس نیست
مِثل برگی زرد که افتاده از چشمِ درخت
واژه های تو شبیه قبل با احساس نیست
باغِ یأسی و تو را چیزی به جز وسواس نیست
روی پَرچینِ تو گیسوی بلندِ یاس نیست
راهت را کج کن
برگهای خشکیده نفس میکشند
تو شبیه چشمهایم هستی
دستهایت را به من بده
شانههایت پاییز را پر کردهاند
بگو
در این جنگلی که هذیان میگوید
چگونه میتوانم با رقص مه
چشم خورشید را نقاشی کنم؟
باید خود را پیدا کنم
تا فردا
با صدای چشمهایت بیدار...
بعد از تو
هیچکس بین من وسایه ات
پادر میانی نکرد
تا عشق رنگ دود گرفت و
خاکسترش را
پاییز فوت کرد....
**چراغی که در باغ خاموش شد**
تو که بهتری را ز من دیده بودی
چرا دل ز دستان پاکم ربودی؟
تو رفتی و هرگز نگاهی نکردی
و من چون همیشه نوشتم سرودی!.
دلم خون و سر درد، ندانی دلیلش؟
بیا تا بگویم علل را به زودی(...
نبودت شده درد و...
باورم نیست ولی عشق تو پایانم شد
رفتی و خاک من آغشته به دستانم شد
هرکه از دور تماشای جنونم میکرد
او نفهمید که این سوختن ایمانم شد
دیگر از من خبری نیست ولی میدانم
در دل خاک هنوز از تو سخن می خوانم
مرگ اگر آمد و پرسید چه...
کجا نوشته که انصاف است،
بی تو جان دادن.
دلم چون بادبانِ پاره بر طوفان غمها سرگران مانده
به امیدی که روزی در افق پیدا شود فانوس رویایی
نوای درد را «ساهر» به شوق عشق میخواند
که میداند پس از شب، صبح میتابد ز زیبایی
چه کنم دل من از تو رهِ پرواز ندارد
نه نسیمی ز تو آمد،نه پیامی ،نه نگاهی