متن شاعر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شاعر
باز، آهوی دلم گشته، شکارِ لحظهها!
تورِ غم، در پای جان؛ جان شد به تارِ لحظهها!
وطن، ای سرزمینِ زندگانی
به یادت زندهام، در راهِ جانی
اگر خاکت پر از زخم است، اما
بماند در دلم راهت امانی
نه بیگانه، نه طوفان میتواند
کند از ریشهات خاکی تکانی
به هر سو میروم، یاد تو با ما
تو خورشیدی، ما هم ذرّهیِ جانی
خدایا، پاسبانش باش درظلم...
شاید زندگی همین باشد
رقصیدن
هنگامی که درد نیز
در من پایکوبی میکند...
نه خوف در دلشان، نه حسرتی به دوش
به نور لطف خدا، رستهاند از خروش
در آن هراس بزرگ قیامتد کبری
دلِ یمینصفتان نیست از عذاب به جوش
به دست راست قیامت، کتابشان روشن
سپیدکارترین مردمان خاموش
زمین به لرزه فتد، آسمان ز هم پاشد
ولیک در اَمن باشند، اهل...
در دل شب چو یوشیج به خلوتش بنگرید
زخم زبان زمانه، دلش ز جا برکنید
گفتند شعر نو اگر سود داشت بگو!
این راهِ بینشانی، چرا کسی نرویید؟
چون گل درون صحرای خارزار وجود
هر واژهاش به طعنه، ز هر دهان بشنود
اما سکوت او چو نسیم صبح دمید
تا...
گناه این دل دیوانه این بود.
که پنهانی تو را در سینه اش داشت.
کمتر پربشانم بکن.
با آن پریشان زلف خود.
به هر دردی که آمد بر دلم، جانم توانتر شد
به هر زخمی که خوردم، سینهام آسمانتر شد
هر آواری که بر دوش دلم افتاد، فهمیدم
که این دنیا برایم لحظهای بی امان تر شد
نشد خم قد من از بار رنج و درد، دیدی که؟
فقط کشتی ویران دلم...
بوسیدم
دودی را که
ریه اش را بوسیده بود....
زهره تاجمیری
بگذار و بگذر از غم ایامِ تلخ خویش
مشغولِ عیش باش و رها کن سخنپریش
کی کس چه گفت و راهِ که را فتح کرده است؟
هر کس رهی دگر زده در چرخِ سرنوشت
غم را مگیر و دل به جهانِ خودت بده
با کارهای کوچکِ خود، کن جهان بهشت...
زنی چو طوفان، زنی چون بهار
رها از هر بند، رها از حصار
به سقف و دیوار، دل نسپرده
به بال خودش، سفر کردهوار
نه در پیِ لطفی، نه محتاج دست
نه چشم به راهی، نه دل در غبار
خودش تکیهگاه و خودش رهنما
جهان در نگاهش چو موجی سوار...
پروردگارا !
سپاس که بار دیگر فرصت طواف بَر گِرد خورشید را به واسطه حضور در زمین به من ارزانی داشتی...
پروردگارا !
سپاس که بار دیگر فرصت طواف بَر گِرد خورشید را به واسطه حضور در زمین با من ارزانی داشتی...
دلیل مُردنم تویی
باور نداری
سینه ام را بشکاف
نبش قلب کن.
تمام سهمم از دنیا، همان چشم سیاهت بود...
که قلبم را میان سینه می لرزاند...
زندگی شعرست و قصه
وتو شاعر و قصه گو
وپایان ،چاپ اثرهایت
من شاعرم از دیدگان ناز میترسم
از لیلی و از مهوش و مهناز میترسم
در کوی و برزن های این شهر پر از مامور
از عابران چون افسر و سرباز میترسم
از بس که از تاب طناب دار میترسم
از ارتفاع و لذت پرواز میترسم
تا کی روم سوی خطر...
عسل
از لب و لبخند تو ظرفی طلب دارم عسل
شب به شب هر نیمه شب یک وعده مهمانم غزل
صورتم با سیلی ام سرخ است و در ویرانه ها
زیر سقف آسمان میخوابم و روی کمل (کاه)
میسرایم قطعه شعری با وضو وارد شوید
شاعران شد نیمه شب ،...
بگذار شاعر بمانم!
بگذار شاگردی تنبل و بی هنر باشم،
چرا که نمی توانم،
کلمات را به خوبی بیاموزم
و نه می توانم،
با درک رنگ ها،
دوست داشتن تو را ترسیم کنم،
اما خوب می دانم که می توانم،
جز تو بر همه کس چشم بپوشم...
شعر: علی پاکی...
عاشق فصل بهار وگل وسرو وچمنم
شاعرم شاعر باران ونسیم سحری
عطر گلزار وپراکنده به هر رهگذرم
دل ودین باخته ی دلبر شیرین شکری
حس پاییزی من عشق بود همراهش
عشق شرح دگری بهر تو و من دارد
وهزاران غم واندوه است اندر راهش
عاشقی شور وشری خاص به دامن...