جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
هزارها هنر از عاشقان به عرصه رسدکه کمترین همه ، جان خویش باختن است...
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشیچه جای واهمه تیغ از شما ورید از من!...
سوزی که درون دل ما می وزد این بار ؛کولاک شبانه است نسیم سحری نیست......
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاریست که این شگفت ترین نوعِ خویشتن داریست تمامِ روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اماشبم قرینِ شکنجه دچار بیداریست...
دختر که شاعر شودغذا میسوزد ظرفها نشسته میمانندلباسها گم میشونداما...خانه حتما گرم خواهد ماند!...
نبضِ مرا بگیرو ببر نامِ خویش راتا خون بَدل به باده شوددر رَگان من......
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت...!...