چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیگر حسرت دیدن پرواز هیچ پرنده ایی را نمیخورم...از آن روزی که قفس چشمانت آسمانم شده....
تو فقط باش!من قول میدهم دست همه ی اتفاق ها را می گیرم که نیفتد …...
پیمان برادری را از کسی آموختم که دستانش را برای عهدی که بسته بود نابرادران ببریدند اما غافل از اینکه جوشنه خونش تا به ابد بر تالک دنیا عیان است. آری فقط ابوفاضل بود که این کار توانست. سلام و درود خدا بر ابالفضل علیه السلام و خاندانش......
در شب بی قراریم گریه ی شادمانی امهیچ کسی بجای تو در دل من عیان نشدهر چه به هر دری زدم تا که تو را نهان کنمجز دل تو به هر دری هیچ نشانه ایی نشدهر که تو را داشته است خود که چه ها داشته استای که تو را به جز نفس هیچ نمیشود کشیدجان مرا بگیر که من دلخوش این رهایی امدوری تو چنان کند مرگ به هر لحضه امای تو مسیحای عیان بکش مرا زنده شومکز دل پر مهر تو من هیچ کجا ندیده ام...
عشق را در برکه ایی یافتم که در آن قوی تنهایی آنقدر خود را به مرجان ها کوبید تا جان داد، برکه پر از قو های زیبا بود اما او جفتش را شکارچی شکار کرده بود، آری عشق مساوی دو ایی هست که اگر کم بشود هیچ دگر جمع نشود، بلکه صفر هم شود اما دو نشود......
پنجشنبه است و هنوز منتظر، چشمهایم را انتظار شسته است مانده ام که اگر بیایی تو را نمیبینم چه کنم! یافتم تو فقط بیا، من با تنفس کردنت انتظار را میمیرانم و وای اگر دست نوازش بکشی، من شفا می یابم......