سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
تو را نه عاشقانه نه عاقلانه نه عابدانه بلکه...جانانه دوستت دارم که تو جان منی...
شعرهایم خیس شده؟!بگمانم عشق جای دستانم از چشمانم سرازیر شده......
زیباترین حرف یعنی تو...با تو ای زیباترین حرف ِ من،میتوان تاریک ترین شبها را به مهمانی خورشید برد...حالا ملالی نیست تنها دوری تو که می دانم یک روز،زیباترین حرفها را با همان لبها و چشمانت با واژگان مقدس خدابه ارمغان می آوری.......
دلباز ترین محفل نابی ست که بودن باید، و رسیده ست چنان طعم هر طعم که آنرا باید، و چه خوش بوست شمیمی که در آن را باید، هر کس به سر کوی تو چون می آید، آن طعم که تو را گفتم و یابد باید، شاید که فرشته ست ندانم،اما...چو بهشت است تو را داشتنت می دانم....
دل که یاد نمی گیرددوری رافاصله رادل که نمیفهمدصبر راتحمل رادل است دیگر...مدام بهانه میگیرد و گلایه میکندحق هم دارد!جدایی بر گریبان عاشق خیمه میزندجنگ را برپا میکندو بغض را حاکم...امان از نبودن ها…...
در خیالات خودمدر زیر بارانیکه نیست...می رسم با تو به خانهاز خیابانیکه نیست...می نشینی روبرویمخستگی در می کنیچای می ریزی برایمتوی فنجانیکه نیست...باز می خندیومی پرسیکه ....حالت بهتر است ؟بازمیخندمو می گویمخیلی ....گرچه می دانیکه نیست...شعر می خوانم برایتواژه ها گل می کنندیاس و مریم می گذارمتوی گلدانیکه نیست...وقت رفتن می شودبا بغض می گویمنروپشت پایت اشک می ریزمتوی ایوانیکه نیست...م...
آخرین پنجره است مراقب باش!؟نور تنها از آنجا به دلم میتابد، آخرین پنجره را باز کردی اما؛گر ببندیش تاریکی مرا خواهد برد...S💛M...
بُگذار زمانه از حِسادت بترکدانگشتان ِ منچه به انگشتان ِ \ تو \ می آیند . . ....