پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به تلخی بغض خود را خورد شاعرخیال نازکش پژمرد شاعرتمام زخم های بودنش رابه یاد آسمان آورد شاعرهمین دیروز بود انگار یک شعر در عمق سینه اش افسرد شاعرچه شب هایی که با یک قرن اندوهمیان گریه خوابش برد شاعرغرورش را به دست رودها دادو تنها بود... تنها مرد... شاعر...«سیامک عشقعلی»...
بعد از این، هرجا که اسم از ما دوتا می آورندبی تفاوت! سرد! دور از هم! جدا می آورند...می سپارم دست هایت را به دستِ زندگیکوچه ها کمتر، کسی را سمت ما می آورند!با هزاران قصه این مردم دل از ما می برندبی فایی را ولی، بهتر به جا می آورند...قدر بودن را نمی دانند! بعد از رفتنت،وقت دلتنگی، عزا با صد چرا می آورند! معرفت جایی ندارد در حریمِ قلب شانروزِ تنهایی برایت ادعا می آورند! بغض عاشق پینه بست از بی کسی، از خستگیعشق را دیگ...