دوشنبه , ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
زهرى که بنوشم...زِ لب سرخ تو داروست!...
ڴر یاد تو جرم اسٺغمی نیسٺ که عشق اسٺ......
از مشرقِ نگاهِ تو خورشید می دمدصبحی که با تو می شود آغاز ، دیدنیست!...
من به چشم تو گرفتارم و محتاج...️...
نمیدانم چرا، اما به قدری دوستت دارمکه از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم...
با عشق ممکن است...تمام محال ها......