شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
زهرى که بنوشم...زِ لب سرخ تو داروست!...
ڴر یاد تو جرم اسٺغمی نیسٺ که عشق اسٺ......
از مشرقِ نگاهِ تو خورشید می دمدصبحی که با تو می شود آغاز ، دیدنیست!...
من به چشم تو گرفتارم و محتاج...️...
نمیدانم چرا، اما به قدری دوستت دارمکه از بیچارگی گاهی به حال خویش میگریم...
با عشق ممکن است...تمام محال ها......