جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادیبه غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی #...
گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوزبا اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم...
چو شب به راهِ تو ماندم که ماهِ من باشیچراغِ خلوتِ این عاشقِ کهن باشیبه سانِ سبزه پریشانِ سرگذشتِ شبمنیامدی تو که مهتابِ این چمن باشی شب بخیر...
چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دلم میترکد دل تنگم زعطش میسوزدشانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویشو کنم گریه شاید کمی ارام شود ولی افسوس که .......
چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دلم میترکد دل تنگم زعطش میسوزدشانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویشو کنم گریه که شاید کمی آرام شوم ولی افسوس که نیست......
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمدآتش شوق درین جان شکیبا زد و رفتخرمن سوخته ی ما به چه کارش می خوردکه چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت...
چه مغرورم ، ولی آنقدر زنجیرم به احساسمکه تا رد می شوی کج می کنم سمت تو راهم را......
نقش او در دل چه زیبا می نشست سنگدل ایینه ی ما را شکست اینه صد پاره شد در پای دوست باز در هر پاره عکس روی اوست اینه درعشق بازی صادق است اینه یک دل نه ، صد دل عاشق است...
آنکه مسٖت آمد و دستی به دلِ ما زد و رفت خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد!...
مثل یک بوسهی گرم مثل یک غنچهی سرخدلِ افروختهام را به تو میبخشم من...
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان...
عشق شادی ستعشق آزادی ستعشق آغاز آدمیزادی ست...
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفتدر این خانه ندانم به چه سودا زد و رفتخواست تنهایی ما را به رخ ما بکشدتنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!...