شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
ای الهه ی ناز امشب امشب امشب مهتابم باشیک امشب را مهمان خوابم باش!امشب امشب یادم باشی ای کاش…_برشی از ترانه...
دهانم را باز میگذارمشب تا شبشاید مهتاباندکی بچکدو گلوی خشکیده امتر شود برای سخن گفتنسخن گفتن از آنچه گذشت بر این اتاقبر این اتاقِ تاریک، که نامش دل بود...«آرمان پرناک»...
تو در شبِ ظلمت مُهتاب ِ منیکه با لبخندت ، نور به جهان میبریاز جادوانه ی چشمانت جادو میکنیو در قلبِ من حس عاشقی میخونیبا دوزیدنِ چشمانم به چشمانتعشق و مهربانی در دلم میجوشدبا قرص کردنِ لبانم به لبانتماجرایی عاشقانه به کمین مینشیندشب است، و تو همچنان در کنارم هستیهر لحظه با تو بیشتر احساس عاشقی میکنمشب است، و تو همچنان در قلبم لبخند میزنیمن همیشه عاشقت هستم و تو همیشه با منی...
مهتاب..صورتت ماه و خودت خورشید تابانی شتابانیچنان ماه شب تابان بر این دشت و بیابانیمهتاب را گفتم.. گفتم چه زیباییلبخند بر لب میزنی انگار که از مایی...
در شب های مهتابی، بیایید لذت بی انتها را جرعه جرعه بنوشیم، آرامشی که درخت به آرامی در دل هستی نجوا می کند سراپا گوش باشیمببینید زیبایی بافته پیچ و درهم زندگی،جایی که سادگی در پیچیدگی می درخشد.مهتاب رویاها را در صفحه خالی شب نقاشی می کند،در حالی که شاخه های خُرد رازهای حکیم را زمزمه می کنند.زندگی از پیچیدگی و سادگی در هم تنیده تشکیل شده است،روح ها در هماهنگی، الهی می درخشد....
رنگِ شعرهایم عجیب مهتابی است نکند عاشق شده باشم؟...
دوباره ماه را دیدم و دیوانه تر شدمبه یادتو افتادم ، با خود بیگانه تر شدممن نمی گویم که آباد بودم قبل تو ویرانه بودم و با دیدنت ویرانه تر شدمستوده...
هرشب خودم را در آسمان...چند قدم مانده به ماه...در آغوش ستاره ای کوچک و کم سوزانو در بغل...با موهایی آشفتهو چشمان غم آلودِ خیره به مهتاب...و لبخند بی رمقدر انتظار تو نشسته ام...!بیا و پریشان حالیِ مرا مرحمی باش...بهزاد غدیری/ شاعر کاشانی...
بی تو مهتاب شبش تیره و تار است هنوزکوچه بی نامِ تو در حسرتِ یار است هنوزشاخه ها دست بر آورده به مهتاب، اما اشکی از شاخه سرِ زلفِ نگار است هنوزدر نهانخانهٔ شعرت که گُلِ عشق دهدعطرِ صد خاطره در ذهنِ حصار است هنوزهمه تن چشم ِ همه خیره به باغِ غزلتگریه ام پردهٔ این، دیدهٔ تار است هنوزشوقِ دیدار تو بود، هر نفسی آمالمدوری ات دغدغهٔ این دلِ زار است هنوزعاشقان مست و خرابند ز هرم سخنتوه چه سرها که چو منصور به دار است هنوز...
خون انگور کجائیژاله می بارد از آن کوچه که مهتاب شدیتو چه هستی که در آیین دلم باب شدی ؟!من که یک عمر دلآشفته و حیران تو امتو بگو! تاب کدامین دل بی تاب شدیمستی چشم تو را آینه می فهمد و بسخون انگور کجایی که چنین ناب شدیمی شد ایکاش بدانیکه چه کردی با منتو پری زاده که در لوح دلم قاب شدیشبی ایکاش ببینم به تماشای خیالکه به بازوی دلم گوهر شبتاب شدیمن و این برکه بارانی چشمان ترمو تو همصحبت نیلوفر مرداب شدیبی جهت شاه...
چون شب که در سینه اش تنها به یک ماه می نازددر سایه مهتاب،بی انتها اما در سکوت دوستت می دارم...ارس آرامی...
شنیدم، که بی من خوابت نمیبرددر آن شبه مهتابی ،چشم دوختی به ستارهفدای چشم های زینتیت بگردمکه در گرد زمین همتا نداردرو کردی به گلشن و باغآواز ،سر دادی در آن عشق بلبلسر دستم بگیر ،من تاب ندارمبه باغ گلشنت در رو ندارمبه باغ گلشنت گل هست و ریحونخدا میداند شبها خواب ندارم ......
اثر انگشت آب روی پلک مهتاب یک نفر می گوید یاد ما را دریاب...
تن می دهد به تبخیر زیر شکنجه ی آفتاب جرم برکه بود دل به مهتاب دادن...
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست،...
دلم جنگل...دلم باران...دلم مهتاب میخواهد دلم یک کلبه ی چوبی کنار آب میخواهد...
آرامش چشمان تو را مهتاب ندارد این صید گرفتار و پریشان دو ابروستارس آرامی...
برایم ستاره می چیدی و من خوشحال بودممیان شب و تاریکی تو ، مهتاب بودمهر آن غرق تماشای تو بودم آری ...فارغ از ستاره های دنیا بودمرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
🌔 مرا با سفرهایم بشناس! از آسمان ها و زمین زیر پایت درباره ی من بپرس! مهتاب نیمه شب را ببین و مرا به یاد بیاور! به تو خواهند گفت که من چه کسی هستم! آنها هم به کاشف بودن من اقرار خواهند کرد! آنها گاهی مرا به اشتباه بزرگسال خطاب می کنند. اما تنها خدا می داند که چهار سال بیشتر ندارم! نام مرا به تو خواهند گفت: گالیور👶🏻💌...
شب از خیال لبریز میشودوقتی مهتاب در آغوشتبذرهای عشق می نشاند عباس نبی زاده...
اصلا زندگیمان خوبپائیز هم فصلی دلبرانهشب هم خلوتی شاعرانهقهوه هایمان شیرینکافه ها هم دنجمهتاب هم زیبابا خرابه های دل نم خورده مان چه کنیم اوستا؟...
دیشبه جازردتره مهتابیاسه بومهتاب/زردتر از دیشب/بوی یاس...
فانوس و شب و سفسطه ی بی تابی یکبار دگر چنبره ی بی خوابی شب با تب مهتاب غریبی می کرد شاید تو از این فاصله ها می تابی...
کاش ازعمر شبی تا به سحرچون مهتابشبنم زلف تو را نوشم وخوابم نبرد ️️️...
کاش هر چشمی ز انسان از حیا سیراب بودکاش دل ها از محبت ابر نیسان بر سر تالاب بودکاش قلب عاشقان نازکتر از پیراهن مهتاب بودکاش دوستی،خالص تر از جنس طلای ناب بود...
در شبی مهتابی...نه، مهتاب نبودآسمان تیره تر از موی سیاهم شده بودابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بودکه ندانستم منزن محجوب یا دیوانه ی شاعر؟کدامینم؟ کدامینم؟هر قدم یاد تو با رنج و عذابمی برید نفسممی درید سینه اممی چکید از چشممآن تویی که تو نبود اما درونم زنده بودخنده می کرد و نگه می کرد چشمان مراآن نگاه دلربامست و سرخوش می گرفت دستان بی جان مراروح بی جسم مراتا فراسوی خیالآنسوی ابعادِ محالتا به آنجا که بپیچد در ...
من چه قدر شعر برای تو بگویم کافیست؟بیت هایم که به اندازه ی یک دیوانندمن تو را می نگرم قافیه را می بازم\ در نظربازی ما بی خبران حیرانند\ هرچه قدر دور شوی باز به چشمم آییمثل مهتاب که قفلی به دل دریا بستماه من! روی مگردان از این دیوانههرچه پنهان بشوی باز شب چهارده استبی تو یک کالبد بی نفس و بی جانممثل یک روح که افتاده میان دو بدنپای خسته به در قلعه ی مصر آمده امیوسف از چشم پدر غائب و تو از تن منتو کمان می کشی و جان مرا می گ...
.دلم فقط تو را می خواهدشب های با تو بودن رامهتاب را و ستاره ها را با تو می خواهم آن قدر ستاره بچینمکه میان ستاره هایمپنهانت کنم و توهیچ وقت از کنارم نروی... ️️️...
.دلم فقط تو را می خواهدشب های با تو بودن رامهتاب را و ستاره ها را با تو می خواهم آن قدر ستاره بچینمکه میان ستاره هایمپنهانت کنم و توهیچ وقت از کنارم نروی... عاشقانه️️️...
هرگز نکشم منّتِ مهتاب جهان راتاریکی شبهای مراروی تو کافیست!!️️️...
تا ابر کشاندند مرا، آب ندادندبر تاب نشاندند ولی تاب ندادنداز بهره ی شاهنده ی تقطیرِ نجابت -یک جرعه به من جاذبه ی ناب ندادندآن گاه که با دشنه بریدند حضورم -بر تیغه ی زنگاریِ آن ساب ندادنداز ماهِ نگاه ام که ننوشیده گذشتند-یک فرصت ِ ناچیز به مهتاب ندادندبی نوبت ِ تقسیم به من، از رگ ِ خورشیدنوری به نمایانیِ شب تاب ندادنددر لایه گشودند هزاران درِ پنهانراهی به درِ خانه ی ارباب ندادنددر پیش نویس ِ غم ِ پیچیده ی رستم -...
دل بر کف آن یار ندادیم که در یادجز نام تو وهجر تو چیزی به میان نیست...
من وضو با اشک چشمان خدا دارد دلماین نماز عشق را هرچند، باطل کرده ای...
امشباز دنیا یک پنجره ی نیمه بازرو به مهتاب میخواهم!که دست عطر گل شب بو را بگیرمو با نسیم میهمان خوابت شویم!تو بخوابمن تماشایت میکنمنفس هایت را می نویسم!این ناب ترین شعر عاشقانه ی جهان خواهد بود....
باز هم محو تماشا شده امسروپا خیره ب ه رویِ مهتابشاید اینبار تو را من دیدم...شاید از دورشاید در خواب !!...
فاصله از خلقت افتاده میان من و توتو شراب نابی و من زهر مارم؛ تلخ تلخ...
دلم فقط تو را می خواهدشب های با تو بودن رامهتاب راو ستاره ها رابا تو می خواهم آن قدر ستاره بچینمکه میان ستاره هایم، پنهانت کنمتا تو هیچ وقت از کنارم نروی.. ️️️...
بی تو ...مهتاب کجا ؟کوچه کجا ؟شعر کجا ؟بی تو...از باقی این عمر گذشتم.......
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب....️️️...
مهتاب معلق مانددر پنجرهوقتی که منطق آسمانزمستان شدو اشک ماه یخ بستدر گرمی شراب...
محبوب من در دنیا جز شما خبری نیستشما تنها خبر خوش این عالمیدیاد آن شبها بخیر که در کوچهدست در دست مهتابداشتیم ماه سر بر شانه من میگذاشت با مهتابقدم می زدیم و اسرارمی گفتیم حالا سالهاست کهپنجره ها بسته اند یادش بخیر آن سالهای کهپنجره ها باز بودند...
دوستت دارم ...و هراسانم دقایقی بگذرندکه بر حریر دستانت دست نکشمو چون کبوتری بر گنبدت ننشینمو در مهتاب شناور نشومسخنت شعر استخاموشیت شعرو عشقت آذرخشی میان رگهایمچونان سرنوشت ......
کاش از عمر شبی تا به سحر چون مهتابشبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد️️️...
شب مهتابهمان به که ز اندوه بمیریتو که با ماه رخیوعده ی دیدار نداری...!...
Sun lights up the daytimeAnd moon lights up the nightنور خورشید روزهامون رو روشن میکنهو نور ماه شبهامون رو مهتابى میکنه...
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آبدر دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...
میتراود مهتابمیدرخشد شبتابنیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیکغم این خفتهی چندخواب در چشم ترم میشکند...
هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنه اوستمثل گل ، صحبت دوستمثل پرواز کبوترمی و موسیقی و مهتاب و کتابکوه ، دریا ، جنگل ، یاس ، سحراین همه یک سو ، یک سوی دگرچهره همچو گل تازه تودوست دارم همه عالم را لیکهیچ کس را نه به اندازه ی تو...
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودم !در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشیدباغ صد خاطره خندیدعطر صد خاطره پیچیدیادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیمتو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهتآسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ماه فرو ریخته د...
چو شب به راهِ تو ماندم که ماهِ من باشیچراغِ خلوتِ این عاشقِ کهن باشیبه سانِ سبزه پریشانِ سرگذشتِ شبمنیامدی تو که مهتابِ این چمن باشی شب بخیر...