متن اشعار معروف
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار معروف
سپیدارِ سپیده، شد شکوفا؛
در احساسم شکفت امواجِ رویا؛
به چشماندازِ زیبای نگاهت،
دوباره، دوختم چشمِ دلم را!
نگاهت مثلِ دریاهای آبیست
طراوت دارد و، مانندِ آبیست
و دور از جان کند، حسّ عطش را
چو جامِ آن، گرفتارِ سرابیست
آتش شده دل؛ عشق، برایت، زده شعله!
خورشیدِ نگاهت، زِ صداقت، زده شعله!
احساسِ گُلِ آتشِ مهرِ تو چه گرم است!
ممنون که نگاهت، زِ رفاقت، زده شعله!
چه احساسِ دلم نالان شد و، بیتاب!
دمادم شد، دلِ جامِ درونم، آب!
دلم سرد است، از بیمهری دنیا؛
نگاهم باز، بالاهاست؛ تا... مهتاب!
امواجِ نگاهت به دلم مهر ببارد
احساسِ خوشی در تپشِ سینهام آرد
الله نگه دارِ گلِ سرخِ وجودت
با لطفِ خودش در دلِ تو شور بکارد
وقتی که نگاهت به دلم داد درود
در کاغذیِ سینه، تو را عشق سرود
امواجِ عطش تا تپشِ مهر رسید
احساسِ تبی بر دلِ من روی نمود
کوچههای باغِ احساسِ دلم
سبز گشت و، پُر شد از یاسِ دلم
منتظر هستم بیایی؛ با نگاه
شاد سازی، باورم را، هر پگاه
تا که از مهرِ نگاهت، بر دلم
حسّ من، گردد رها، از دستِ غم
عشق گیرد، یک طلوعِ تازه وُ
شورِ دل، بسیار؛ بیاندازه وُ
با حضورت،...
نگاهت، در دلم، گردیده روشن؛
صفا داده، به جانم، همچو گلشن؛
من از: حسّ نهانِ جان سرایم:
فدایت، شورشِ جامِ دلِ من!
صبح و، تپش و، شورشِ احساس، چه زیباست!
بر میزِ عسل، دستهگُلِ یاس، چه زیباست!
وقتی که دلم، پُر شود از: قهوهی چشمت،
در باغِ نگاهت، گلِ الماس، چه زیباست!
به دل تابید، خورشید نگاهت
سرورِ مهربانی، از پگاهت
ز نور و روشنای مهرِ تو شد
تمام حسّ قلبم، سر به راهت
در پگاه عشق
مهر نگاهت
گاه
عسل عاطفه
و گاهی
قهوهی احساس
می بارد
در فنجان قلبم
و من
دلگرم میشوم
روزی دوباره را
تا همارهی سرزندگی
دلباختهی چشمِ تو شد، شورشِ قلبم؛
چشمک بزن و مهر بدم، بر تپشِ دل!
من این صبح قشنگی را؛
که سرشار از گلِ مهر است،
به حسّ مهربانی،
در نگاهت،
میکنم تقدیم!
وقتی نگاهِ مهر، میتابی به قلبم،
میگردد احساسِ دلم، دلگرم و خرّم!
تا نگاهِ دلِ دیوانِ غزل، یارِ من است،
گفتن از موجِ جنونزای عطش، کارِ من است
هرکجا، سازم رها، موجِ نگاه،
باز هم، چشمِ دلم، سوی تو هست...
رویای صفاییست که وصفش نتَوان
احساسِ خوشی دست دهد، دیدنِ آن
با چشمِ نهان، خوب نگاه کن؛ ببین
زیباییِ نابیست به هر جای جهان
از جاریِ اضدادت، در جامِ روانِ من
گاهی، به سرِ آبم؛ گه آتش و گاهی باد
آباد شود قلبم، گاهی به نگاهِ تو
با تیرِ غمت هم گه، حسّم رود از: بنیاد
عشق
احساس است
ایمان است
پرتوییست از نگاه خدا
که در وجودمان شعله میکشد
دل خریدارِ محبّت گشت، با مهرِ نگاه؛
گو به چشمانت بتابد، اندکی بر دشتِ دل!
هر لحظه با، آوای دل، کردم صدایش
گفتم که شاید، یک نَفَس، در بر، بیاید
آخر، کجا رفت آن زمانِ کودکیهام؟
یک بارِ دیگر، کاشکی، مادر، بیاید
دل، دوست دارد، دستِ گرمِ پُرمحبّت
گرمای دستش، کاشکی، بر سر، بیاید
از بوسههای گرمِ او، احساسِ مهری
در سرسرای سینه و، پیکر، بیاید
وطن هر روز، دردی تازه دارد
درونش، بغض بیاندازه دارد
ورقهای کتاب زندگانیش
مدام از حسّ غم، شیرازه دارد
روان شد در دلم بغضی پیاپی
از این دردی که پیوسته، وطن راست
از امواج غمی که: میخروشد
از احساسِ نَمی که: مرد و زن راست