پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من در دهانت زندگی کردمروی زبانت زندگی کردمتو زیر دندان رقیب و منبا استخوانت زندگی کردم۸ را نیازار این که رسمش نیستدل را نرنجان اینکه راهش نیستقصد یورش داری به قلبی کهجز تو سِپَر توی سپاهش نیستاینقدر بد کن آخر بازی تا آخر این قِصه غم باشدآنکس که مثل آب خوردن بودحالا به این اندازه کم باشد یا دارمت یا داردت دیگر...جان را گرفتم در کف دستمجایی برای من خودت وا کنثابت بکن ثابت کنم هستمجایی برای من اگر باشد..!م...
هر که نامخت از گذشت روزگارنیز ناموزد ز هیچ آموزگاررودکی...
ای نام تو بهترین سر آغازبی نام تو نامه کی کنم باز…نظامی...
چو ایران مباشد تن من مبادبدین بوم و بر زنده یک تن مبادفردوسی...
خوشتر از دوران عشق ایام نیستبامداد عاشقان را شام نیستسعدی...
هر راز که اندر دل دانا باشدباید که نهفته تر ز عنقا باشدکاندر صدف از نهفتگی گردد درآن قطره که راز دل دریا باشدخیام...
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیلکه تو ای عشق همان پرسش بی زیراییقیصر امین پور...
وقتی که زندگی منهیچ چیز نبودهیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواریدریافتمباید، باید، بایددیوانه وار دوست بدارمکسی را که مثل هیچ کس نیستفروغ فرخزاد...
بشنو این نی چون شکایت می کنداز جدایی ها حکایت می کندکز نیستان تا مرا ببریده انددر نفیرم مرد و زن نالیده اندسینه خواهم شرحه شرحه از فراقتا بگویم شرح درد اشتیاقهر کسی کو دور ماند از اصل خویشباز جوید روزگار وصل خویشمن به هر جمعیتی نالان شدمجفت بدحالان و خوش حالان شدمهر کسی از ظن خود شد یار مناز درون من نجست اسرار منسر من از ناله ی من دور نیستلیک چشم و گوش را آن نور نیست…مولانا...
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآیدگفتم که ماه من شو گفتا اگر برآیدگفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموزگفتا ز خوب رویان این کار کمتر آیدگفتم که بر خیالت راه نظر ببندمگفتا که شب رو است او از راه دیگر آیدگفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کردگفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آیدگفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزدگفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آیدگفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشتگفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آیدگفتم دل رحیمت کی عزم صلح داردگفتا مگوی با ک...
دلم میل گل باغ ته دیرهدرون سینه ام داغ ته دیرهبشم آلاله زاران لاله چینموینم آلاله هم داغ ته دیرهبابا طاهر...
تو را من چشم در راهمشباهنگامکه می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهیوزان دلخستگانت راست اندوهی فراهمتو را من چشم در راهمشباهنگامدر آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگاننددر آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دامگرم یاد آوری یا نهمن از یادت نمی کاهمتو را من چشم در راهمنیما یوشیج...
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان منای عقل عقل عقل من ای جان جان جان منمولانا...
تا شب نشدهخورشید رالای موهایت می گذارمو عاشق می شومفردا،برای گفتندوستت دارمدیر استجلیل صفر بیگی...
روی تو خوش می نماید آینهٔ ماکآینه پاکیزه است و روی تو زیباسعدی...
ای کاش جای این همه دیوار و سنگآیینه بود و آب و کمی پنجرهموسیقی سکوت شب و بوی سیبیک قطعه شعر نابو کمی پنجره…برشی از شعر کلبه ی خراب و کمی پنجره قیصر امین پور...
دیده ام خورشید را در خواب، تعبیرش توییخواب دریا و شب مهتاب، تعبیرش توییحسین منزوی...
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوممحتاج برادران و خویشان نشومبی منت خلق خود مرا روزی دهتا از در تو بر در ایشان نشومابوسعید ابوالخیر...
اگر تو نبودیمن کاملا بیکار بودمهیچ کاریدر این دنیا ندارمجز دوست داشتن تورسول یونان...
در پیش رخ تو ماه را تاب کجاستعشاق تو را به دیده در خواب کجاستخورشید ز غیرتت چنین می گویدکز آتش تو بسوختم آب کجاستخاقانی...
تو گذشتی و شب و روز گذشتآن زمان ها به امیدی که توبر خواهی گشت،پای هر پنجره مات…می نشستم به تماشا، تنهاگاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه،دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه، باز می گشتم، هیهات!چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!فریدون مشیری...
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینمبیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینمالا ای همنشین دل که یارانت برفت از یادمرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینمجهان پیر است و بی بنیاد از این فرهادکش فریادکه کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینمز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گلبیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینمجهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقیکه سلطانی عالم را طفیل عشق می بینماگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوستحرامم باد...
ستموقتی که ستم حک شده در مغز هزاریباید که از آن وسعت فریاد بترسیتا فهم تو در باطن این خشم نباشدباید که از آن وحشت صیّاد بترسیحسن سهرابی...
ای فلک دست از سرم بردار من دیوانه ام من شبی عاشق شدم بخشیده ام یارانه امای فلک! جور فلک دل را فلک کرده همیهست این چرخ فلک کج یا فلک کرده همی؟کاروان! عاشق نشو آهسته راندن عیب شدهرکه عاشق شد شدش کارش تمام و غیب شدمن که دل دادم به او دیوانه شد هم دل هم اوکاروان ! عاشق شدی باید دهی اشتر به اویار من دیوانه شد گویی که مارش میگزید او نمیدانست ، تا فهمید زود از جا پرید بشنو ای دل یک نصیحت از سخن ها از کلامعاشقی را نقطه سرخط است و ...
باید آدمی باشد بیایدکنارت بنشیندشانه هایت را کمی بمالدسرت را روی شانه اش بگذارداستکانی چای به دستت بدهددستی بر سرت بکشدو زیر گوشت ارام بخواند:(( با هم از پسش بر می آییم ))تا ادم فرو نریزداز بین نرودغرق نشود...- سیده پرنیا عبدالکریمی...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش...
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شادمن ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم...
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنییا چه کردم که نگه باز به من مینکنیدل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راستتا ندانند حریفان که تو منظور منیدیگران چون بروند از نظر از دل بروندتو چنان در دل من رفته که جان در بدنیتو همایی و من خسته بیچاره گدایپادشاهی کنم ار سایه به من برفکنیبنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنمور جوابم ندهی میرسدت کبر و منیمرد راضیست که در پای تو افتد چون گویتا بدان ساعد سیمینش به چوگان بز...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما راباری به چشم احسان در حال ما نظر کنکز خوان پادشاهان راحت بود گدا را...
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیدهبر دل نزدی عشق تو راه از دیدهتقصیر ز دل بود و گناه از دیدهآه از دل و صد هزار آه از دیده...
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ایمگر ای شاهد گمراه به راه آمده ایباری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاهگر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ایکشته چاه غمت را نفسی هست هنوزحذر ای آینه در معرض آه آمده ایاز در کاخ ستم تا به سر کوی وفاخاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ایچه کنی با من و با کلبه درویشی منتو که مهمان سراپرده شاه آمده ایمی تپد دل به برم با همه شیر دلیکه چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ایآسمان را ز سر افتاد کلاه خورشیدبه سلام تو که...
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفاییعهد نابستن از آن به که ببندی و نپاییدوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادمباید اول به تو گفتن که چنین خوب چراییای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانهما کجاییم در این بحر تفکر تو کجاییآن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشانکه دل اهل نظر برد که سریست خداییپرده بردار که بیگانه خود این روی نبیندتو بزرگی و در آیینه کوچک ننماییحلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیباناین توانم که بیایم به محلت به گداییعشق...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی...
هرکسی یک دلبر جانانه داردمن تو را...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مراجُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مراعاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثالبه خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرابا تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولیچه توان کرد که بانگ جرسی نیست مراپرده از روی بینداز، به جان تو قسمغیر دیدار رخت ملتمسی نیست مراگر نباشی برم، ای پردگی هرجاییارزش قدس چو بال مگسی نیست مرامده از جنت و از حور و قصورم خبریجز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا...
به تو دل بستمو غیر تو کسی نیست مراجز تو ای جان جهاندادرسی نیست مرا...
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببنددلم گرفت از این گردش و از این تکرار ...
چه دانستم که این سودامرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازددو چشمم را کند جیحون ......
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !پشت ها گشته دوتادر غمت ای سرو روانتا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای...
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
درون سینه ام دردیست خونبارکه همچون گریه میگیرد گلویمغمی آشفته ، دردی گریهآلودنمیدانم چه میخواهم بگویم ......
بهشت را دوبار دیدمیک بار در چشمانتیک بار در لبخندت...
مرا زیستن بی تو، نامی نداردمگر مرگ منزندگی نام گیرد...
آرام بگویم دوستت دارمتو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟...
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم...
تو نیستی که ببینی چگونه با دیواربه مهربانی یک دوست از تو میگویمتو نیستی که ببینی چگونه از دیوار جواب می شنوم...
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد...
به شرط آبرو یا جان، قمار عشق کن با ماکه ما جز باختن، چیزینمی خواهیم ازین بازی!...