پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نمی توانم بهار را در جیب هایم بگذارم!می توانم دست های تو را در دستانم نگه دارمچشم هایت را در نگاهم بریزم!لبانت را بر لبانم بنشانمو با عطر بهار،و قلبی پر از صدای توبه خیابان عریض تابستان کوچ کنم ......
مرا بخوان...موسیقی عشق، به لب هایت می آید...دوست داشتن را، باید بوسید...با ملودی لب های من...بر نت لب هایی ...که ساز می زند، تو را…...
بگذار ، بگویند: تو را دوست دارم مگر، دیوانگی شیرین نیست،براے چشم هاے تو؟!...
از سایش لبانت بر لبانمجرقه می زند عشق!و من به دست چینی تمشک های سرخ روی می آورم!شیرین تر از آن چه کامم راشکر ریز می کند، از بوسه های تو ......
می شود جهان را در آغوش کشیدهر صبح که عشقاز زیباییِ خورشید گونه ی رُختجان می گیرد......
صبحآغاز ماجرای جدیدی ستاز دوست داشتنمان وقتی طلوع چشم های توشهر دلم را گرم می کند...
صبح ڪہ می شودبا یڪ بوسہمَرا از خواب بیدار ڪُنطعم دوست داشتنتچشیدنی ست ...️️️...
صبح به خیر های تو،️بوی بهار، می دهند!تازه و دوست داشتنی ...سلام که می کنی،شکوفه ها، گل می کنند، بر لبان خندانت!...