سه شنبه , ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
شب بُرده به تاراج طلوع نگران را... ای مرغ سحر از چه تو آرام نشستی!...
هر شب در بستر تنهاییبه شوق نور نگاهتبه خیالت سفر می کنمو غروب غم هایم رابه قلبم نوید می دهمبیا که مدت هاست می خواهمشاهد طلوع عشقبا چشم های تو باشممجید رفیع زاد...
خورشیدطلوع نمی کندیک تصویر ازتوکافیستبرای تلئلو دوباره خورشید.....
هر صبحدل انگیزترین واژه هایم رابه اشتیاق طلوع نگاهتکنار هم می چینمتا سبزترین غزلم رابا چشم های توبسرایممجید رفیع زاد...
حُسنِ ختامِ شب آنک شرابِ خون، آنک طعامِ داغ ،بر خوان لطف توبا یک دوجین دهان،حُسنِ طلوع صبحخار و صلیب و میخ.برای مسیح...
با رنگ های طلایی، او از دور رویا می بیند،دختری با چشمانی مثل ستاره های دور.از لابه لای قاب پنجره، نگاهش امتداد می یابد،به دنبال آرامش جایی که افق طلوع می کندپرتره ای از اشتیاق، قصه ای ناگفته،یک نقاشی که دنیایی را به تصویر می کشد...
خورشید باش!بزار با طلوعت دیگه هیچ نوری به چشم نیاد:)🦋🌝❤️...
رویا می بافد احساسم، طلوعِ روزهای رویایی را!زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
از مشرق نبض احساست،طلوع مهر را،به نظاره می نشینم!زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
مشرق نبض احساست،طلوع مهر را،به نظار می نشینم...زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
و احساسم،غزل، غزل،عاشق می شود:طلوع نو و دوباره ی چشمانت را...زهرا حکیمی بافقی،کتاب گل های سپید دشت احساس....
هر صبحخوش رنگ ترین لباس عشق رابر تن واژه های عریان می کنمو به انتظار طلوع چشم هایت می نشینمتا زیباترین سروده هایم رااز لحن نگاه تو بخوانممجید رفیع زاد...
امشبابرهای دلتنگی کنار می روندو ستاره ای به نام تومیان آسمان قلبم می درخشدماه ترانه ی وصل می خواندستارگان دست می زنندو انگشت هایمبا موهای تو می رقصندامشب عشق در ما طلوع می کندو ما به مهربانی همتکیه خواهیم کردمجید رفیع زاد...
هر صبحهمراه شعرهایم بر می خیزمپرده ی آسمان قلبم راکنار می زنمو برای چشم هایت سپید دم می کنمزیبای منبدان از لحظه ای کهنگاهمان به هم گره خوردطلوع خورشید رااز یاد برده اممجید رفیع زاد...
هر صبحیادت در من طلوع می کندو خورشید نگاهتوجود سرد مرا در آغوش می گیردواژه ی سلام هدیه ی نفس های توستبرای تولد روزی دیگرو آغاز زندگی امبا تومجید رفیع زاد...
خورشید نگاهتو لبخندهای شیرین توبهانه ی هر صبح منبرای زندگی استبرای نفس کشیدن و تکرار سلامحتی در طلوع هر جمعهچون که غروب آنهرگز حریفتبسم های تو نمی شودمجید رفیع زاد...
سقط کردند ریشه ها را در آسمان بوسه زدند برماه دردی در آبستن دیگر زایش اندیشه در طلوع انسانیتنسرین حسینی...
پنجره ی چشم هایت را هرروز صبح با بوسه وا می کنم به خورشید! تا عشق بتابی...زیبای من! 🟦 سیامک عشقعلی...
ای کاش پلک بودمتا هر شبچشم هایت رادر آغوش می گرفتمو هر صبحنوید طلوع خورشید رابه نگاه زیبایتهدیه می دادممجید رفیع زاد...
ساعت به وقتطلوع چشم های تو کوک استبیا که روز بدون نگاهتشب تار استمجید رفیع زاد...
زحمت دارد!آدم بودن را می گویم ......
در گوشه ی چشممطلوع و غروب آفتاب همبه هم رسیده اندمنکه دو پای زمان دارمپسچرا به تو نمی رسم ؟!!... آرمان پرناک...
هر صبحبه استقبال چشم هایت می آیمپنجره ی قلبت را می کوبمو لحظه ی باشکوه افق چشم هایت رابه انتظار می نشینمطلوع کنکه محتاجمبه یک مژه بر هم زدنتمجید رفیع زاد...
گفتی غروب زیباست...غروب را به نظاره نشستیم به امید فرداآن هم طلوعش زیبای زیباست......
دل افروزتر از صبحطلوع چشم های توستآنگاه که با نگاهتسخن شیرین سلامت رابر جانم ارزانی می داریمجید رفیع زاد...
در این تاریکی مطلق به دنبال طلوع می گردم با چراغی خاموش.آریا ابراهیمی...
کاش خدا فصل پنجمی خلق می کرد و آن را انسانیت نام گذاری می کرد. فصلی فارغ از نیرنگ و دغل، دور از ادعاهای دروغین و آدم های دو رو. کاش نام آن فصل را با اقتباس از نام خودش، انتخاب می کرد. کاش نام آن فصل خدایی بود. در اسارت هر دینی که به سر ببریم، کاش از کوچه معنی ناممان عبور کنیم. خط کش سرد سرنوشت، مرا تنبیه می کند، چرا که با طلوع دروغ، میلادش را جشن گرفتم.کاش فصلی باشد، به نام طلوع. در آن فصل فقط تولد باشد و بس.تولد یک نوزاد، تولد مهربانی، ص...
کوکبه ی آفتابخمار درد تو هستم شراب می خواهمهوای مستی و حالی خراب می خواهمشرنگ شعله عشقم علاج بدنامی استزلال باده و قلبی کباب می خواهماگرچه سردم و خاموش مثل خاکستربه جان خسته خود انقلاب می خواهمقسم به غمزه بودای هر دو چشمانتبه سومنات جمالت صواب می خواهمبزن به زخمه ی تار دلم سرانگشتیکه شور نغمه چنگ و رباب می خواهمدخیل شوکت رویت شدم نگاهی کنتورا بجاه و جلالت جواب می خوهماگرچه لایق کاشانه ات نخواهم شدولی تو ر...
بتابان برمننگاهت راچشمانتطلوع هر صبح من صیدنظرلطفی...
دلم گرفته است از این شب های تکراری، کاش خورشیدم شوی واز افق چشمانم طلوع کنی ،تا هر صبح، به تو اقتداکنم ،اذان واقامه ام را ،تا در برابرت به نماز ایستم ای زیباترین خالق احساس ای عطر گل یاس....حجت اله حبیبی...
بادِ پاک، با طراوتِ بهاراز افق، آن سوی باغ های آسمانمی وزد به مخملِ غروبآفتاب، شادمانه با نشاط و شوقبا شتاب، با نوازشی به ابرمی رود به پشتِ کوهمن در این سعادتِ لطیفغرق می شومتا طلوعِ ماه، تا دمیدنِ ستاره ها ...تا شکوهِ آفرینشِ خدا ......
گەر خۆڕەتاویش ببوایەمئاسمانم بە باوشت دەگۆڕایەوەکه بەیانیان لای تۆوە هەستموئێواران خۆم لە تەنگی باوشت داشارم...ترجمه:اگر آفتاب هم بودمآسمانم آغوش تو می شدکه هر روز طلوعم از کنار تو باشدو غروب هایم به تنگ آغوشت پناه برم......
طلوع تویی ،صبح تویی ،آفتاب کن در وجودم ......صبحگاهم بهشتی استبا صبح بخیر هایت .........
صبح ...خورشید با نگاه دلرباى تو طلوع میکند و صبح بخیرهایتهمیشه گرما بخش است مثل چاى تازه دم صبحت زیبا جانم...
طلوع زیباست ولیباید خورشید را در آغوشِ غروب خفه کردنوری که نتوان با آرامش نگاهش کرد بمیرد بهتر است...
شب میرود، روشن ترین خورشید می آید آرامش و عطر درخت بید می آید دلواپسی، تردید، غم اینجا نخواهد ماند عید و طلوع و معجزه، امید می آید...
شب میرود ،روشن ترین خورشید می آید آرامش و عطر درخت بید می آید دلواپسی، تردید ،غم اینجا نخواهد ماند عید ،طلوع ،معجزه، امید می آید...
خورشید را دوست داشته باشی یا نههر روز صبح طلوع میکنددرست مثلِدوست داشتنِ تو در من..!...
آنقدر دوستت دارمکهخودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!هر بار که می پرسی، چقدر؟!با خودم فکر می کنم؛دریا چطورحساب موجهایش را نگه دارد؟!پاییز از کجا بداندهر بار چند برگ از دست میدهد؟!ابرها چه می دانندچند قطره باریده اند؟!خورشید مگر یادش مانده چند بار طلوع کرده است؟!و من،چطور بگویم که،چقدر دوستت دارم...
صبح هاخورشید بیدارم میکندتا با همدنبال تو بگردیمدرکدام مغرب آرمیده ای کهدر هیچ مشرقیطلوع نمیکنی.....
هزار سال پس از سکوت مناین چکاوکان عاشق قلب من!میان تن کبود غروب، طلوع می کنندهزار سال پس از سکوت مناین سبز درختان تناور دست های مننم نمک، از زیر پوستم قد می کشندهزار سال پس از مرگ مننجوای عشق من میانتمام شالیزارهای وجودت می پیچد!هزار سال پس از سکوت منهزار سال بعد من.......
ارابهٔ خورشید در دست توستهر صبح ؛ از آن سمت نیایش عشق طلوع می کند بر باران بوسه هایت...!...
طلوع آفتابدر نیمه شبان؛چشم هایت...
دوست داشتنتهر صبحدر من طلوع میکندو این یعنیغروب تمام غصه هایم......
از من مپرسچگونه ای امروز؟!تا او طلوع نکندهمه روزهای منغروب جمعه است...
به دنبال طلوع ام با چراغِ خاموش...آریا ابراهیمی...
هر صبحبا طلوع چشمانتجرعه جرعهنگاه مست تو راچون چای قندپهلوسر میکشم...
چه بی موقع رفتی...تازه داشت شباهتغروب و گونه هایم...طلوع و موهایم...انار و لب هایم راباورم میشد ......
سپیده آمد و باز همطلوعِ سوسن هاست واز مژه های علف های دشتشبنم چو اشک می ریزددرخت ها همه آوازهای غمگینندکه منتظرِ نورِ زردِ خورشیدندآه! روزها بی حضورِ روی توای آفتابِ جهانچه ساکت و سرد استو من که به دوردست هابه جستجوی تو رفتم...بیا و زندگی ببخشبه این پرندهکه پَر زدن نمی داندهنوز اشک های غریبانهبَهرِ لقمه ی نانهنوز بلورِ قلب های شکستهبَهرِ ذرّه ی مهربیا به خاطرِ گُل های نیم بشکفتهکه در پیِ نورند وفانوس های آ...
تو ای یارِ محبوب، خورشیدِ زیباکه در خانه ی منطلوع کرده ای بازباد اکنون دگر پشتِ این شیشه هانغمه ای شاد را می نوازدو دیریست کاین نغمه ها رابه صبحی مه آلودهنشنیده ام من......