شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
فعلن زود است،هنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده هنوز دمی نیست که پرواز در امده ام لیوان شیشه ای دلم، نیمه است و هنوز قلبم آخیش نکرده است.آںچه را که دارم با بلم عمرم خرد و داغان و خسته همچون یوسف از میان آب اقیانوس پارو می زنم و هنوز به ساحل آسایش و سرزمین دلخواهم نرسیده ام.آری! فعلن زود است!خیلی خیلی زود است،دل نگران نباش نور دیده امهنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده است.شعر: سلام محمدترجمه: زانا کوردس...
تا رسیدیم به الفبای دان و آشیاننوک زدند به مغزمانو گفتند: کوچ؛ تکرار کنید: کوچ!!«آرمان پرناک»...
آسمان هاست /که کوچ می کنیم به کوچ /بی آنکه بدانیم چرا«آرمان پرناک»...
در این خلوت گهم مشغول پوچمکه باید من از این دخمه بکوچمجوانی در بطالت رفته بر بادنداده حاصلی ای داد و فریاد...
چه غمی داره این جمله ی سلمان امین ،اونجایی که میگه: به آنها بگو رفتن های ما هجرت نبود! گریز بود، سفر نکردیم! کوچانده شدیم....
دیریست ، می اندیشم به آخرین صفحه ی کتاب کوچ ، که خزان ، چقدر بی رحم است . حجت اله حبیبی...
چمدان بسته ام از “”خواستنت”” کوچ کنم تا “”نبودت”” بروم گور خودم را بکنم...
رویا؛ تُرد بود و نازکپرستو اما؛ سرِشتَش کوچ...
ترنم بهار، کوچه باغ را دلبرانه می خواندآرامش خیال، از ناودانی خانه چکه می کند زیبایی شکوفه، عطر سیب می دهدخاطرات رویایی، ساده از تونل خیال گذرمی کنددریاچه به کوچ پرندگان صبح بخیر میگویدبید مجنون، موهای پریشان در باد را شانه می زندآسمان پاره پاره شده از لطافت خورشیدجای سوزن انداختن برای دلخوری نیستردپای باران لباس چمن پوشیده گل را به ضیافت شبنم مهمان می کندموج میرقصد و دریا شال به گردن داردآستر لاجوردی خورشید سر ...
بهار میشوم ..شاید آنکه با سرمای نگاهم از من کوچ کرد با گرمای قلبم به من بازگردد...نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
خوش ب حال پرنده ها دلشون ک میگیره کوچ می کنند🕊🕊🦅🦅...
شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالیجام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالیکوچ کردن دسته دسته آشنایانم ولی بازباغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالیوای از دنیا که یار از یار میترسدغنچه های تشنه از گلزار میترسدعاشق از آوازه دیدار میترسدپنجه ای خنیاگران از تار میترسدشهسوار از جاده ای هموار میترسداین طبیب از دیدن بیمار میترسد...
در مسیر کوچ بی پایانروزیکه باران می زند بر صخره ی عریانوقتیکه سوتک میشود هر شاخه ای در بادباید برایم زورقی باشی که با امواجراه سفر گیرم به سمت هر چه بادا باد====آواز رود و باد و باران با تو نزدیکستصدها چکاوک در کنارت لانه میسازندکبک و کبوتر، سار و تیهو از تو میگوینداز دست خوب و مهربانت دانه میگیرند====با هر سحر گویی که عطر تندی از پونههمراه خورشید از میان چشمه میجوشدآویشن است و مرزه و آلاله ای وحشیپروانه ای کز شهد گلها...
به گمانم اندوه،پرنده ای ست تنها،در غم جفت اش، [غمگین]که حدِ فاصلِ دو کوچ،بال هایش را سست می کند. سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
من ایمان دارم زندگی ما در عمق کهکشان ها، جایی ورای زمین و زمانه ای که ما در آن ایستاده ایم، ادامه دارد، جایی آن سوتر از پهنه ی کرخت زمان. آنجا که ستاره ها حیاط خلوت آدم ها و سیاهچاله ها، پنجره های روشنی اند برای شکفتن. آنجا که می شود روی ایوان بلند سیاره هاش ایستاد و تمام کهکشان ها و هستی را به وضوح، تماشا کرد. من به شدت ایمان دارم که هستی ما به این زمین خاکی و محدود، خلاصه نخواهد شد. ما کوچ خواهیم کرد، قلب هامان را برخواهیم داشت، حافظه های غبار...
پستوی خانه آوار دلتنگی های من است وقتی باران میباردشیشه ای که بخار گرفته بود ونگاهی که به موازات خطوط رفتن ها،چمدان می بستکمرنگ شدنهای چهره کودکی و خاطراتش مرا نابینا میکرد ودرد ،مصداق شیشه و سنگ میشدپرستوها کوچ کردند، ولی چرا کلاغ ها دست بردار رفتن آنها نیستندزیر سیگاری پدر،دیگر از سیگارهای نصف و نیمه پر نبود ودکور بالکن شده بودباد میوزید و شب پره های عاشق یکی یکی با شمع خودکشی میکردندباران دیگر مجالی برای ناودانی نمیگذاشت تا سکوت اخ...
گویی بال دارد قلبخوشحال اگر شودپرواز می کنددوست نداشته شده باشد اماکوچ می کندمی رود! برگردان: بهرنگ قاسمی...
با من اشک بریز که من از هر پاییزی بارانی ترم ...که تو خزانی...و من اولین برگ رقصان...من از پاییز تنها تو را فهمیدم ...تو از باران بگو ...من قطره می شوم ...در نگاهت غرق ...تو از برگ بگو ...می ریزم من ...از سرو خیالت ...من از صدایت زندگی را خواندم ...سکوت را تکرار کردم به تو رسیدم ...گاهی یک آسمان میان من و توست ...و من همان کلاغ عاشق پیشه ایم که به یادت رو از آسمان گرفت و پرستویی شد کوچ کرده به قلبت ...یلدا حقوردی...
تو مرا آن قدر آزردی که خودم کوچ کنم از شهرتبِکَنم دل زِ دلِ چون سنگت، تو خیالت راحت....می روم از قلبت، می شوم دورترین خاطره در شب هایت…...
چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟تو را که از همه ی جنبه ها سری از مندرخت خشکم و هم صحبت کبوترهاتو هم که خستگی ات رفت، می پری از مناجاق سردم و بهتر همان که مثل همهمرا به خود بگذاری و بگذری از منمن و تو زخمی یک اتفاق مشترکیمکه برده دل پسری از تو، دختری از منگذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسیددم غروب، جدا شد کبوتری از مننساخت با دل آیینه ام دل سنگتتویی که ساختی انسان دیگری از منچه مانده از تو و من؟ هیزم تری از تواجاق سوخته ی ...
اصلا مگر میشودتو بیایی و من سکوت کنممگر می توان بی تفاوت بودای بغض نشسته بر گلوی قرنای پادشاه دردای هرچه باتو برگ و بار بریزیم تمام نمی شود این رخت سرخ و زردبگذار بگویم اگرچه خاطرت که هستبعد از تو کوچ کرد از این باغ ردپای عشقنفرت تمام کوچه پس کوچه های قرارمان رابه رگبار بستآنها که رفته بودند که هیچ، هرگز نیامدندهرفصل به سهم خودش از مانده ها، بال و پر شکست.ای قدخمیده زیر بار غمِ این نقطه از زمیندر چشم من شکوهِ تا ابد مان...
فصل کوچ رسیده و تو باز در خیالم پر میزنی؟...
وقتی غروب زود می رسدکسی از جایی دور نِی می زندو زمزمه ای نزدیکتر، می نشید جایی میانِ پیچ و تاب موهایماما هر چه نگاه می کنم آنسوی پنجره ، چنارها بی برگ!سالهاست از فصل کوچ گذشتهومن در کالبدم جا مانده ام،حالا گرمایی نیست...سرمایی هم!دیر زمانی است مهتاب خلوتِ خانه را پُر کردهمگر نه این که آتش، با آتشی دیگر روشن می شود؟!پس بیا و این پاییزواژه های دلنشین بگوو در بهایش بوسه بخواه!وقتی غروب زود می رسدتو را نزدیک تر م...
من چمدان بستمکه کوچ کنم از دیارَت...افسوس!که نمی دانستمنخستین توشه ی سفرمتویی!تویی که در چمدانمجا خوش کرده ای!اکنون!منِ درمانده؛باید به کدام بی راهه بگریزمتا از هجومِ تو و خیالتدر امان بمانم...؟!...
چون درختان خزان حال دلم افسرده استبرگ برگ خاطرات ِ عاشقی پژمرده استباغ گل بودم به هنگام بهار فصل هاکوچ بی هنگام تو قلب مرا آزرده استهمچنان برگ درختان خزان بی خانه امباد سرد سرنوشتم برگ و بارم برده استابرهای دیده ام گریان تر از چشم یتیمبس که از اندوه و درد بی کسی غم خورده استخسته ام از انتظار و از سکوت و فاصلهبیت بیت شعر من از دوری ات دلمرده استبی تو ای آرام جانم ،پر ز آشوب ِ تبم سینه ام راهی به جز قلب تو را نسپرده ...
کاش تنهایی پرنده بودگاهی همبه کوچ فکر می کرد...
زن ها نمی گویند "دوستت_ندارم" اما وقتی کسی کوچ کند از دلشان ،بافتنی می بافند در عوض بافتن گیسوهایشان.اگر کسی کوچ کند ،ناخن هایشان را کوتاه می کنند،موهایشان را قیچی.شروع می کنند به بستن دکمه های پیراهن ِ یقه سپید آویزان روی چوب لباسی.شروع می کنند به ،محکم کردن شال و روسری شان.به جای آنکه موهایشان را روزی چند بار شانه کنند،شانه شان را می شکنند.به جای آنکه روزی...
نمی توانم بهار را در جیب هایم بگذارم!می توانم دست های تو را در دستانم نگه دارمچشم هایت را در نگاهم بریزم!لبانت را بر لبانم بنشانمو با عطر بهار،و قلبی پر از صدای توبه خیابان عریض تابستان کوچ کنم ......
روزی خواهد آمدصبح یکی از همین روزهای باقی ماندهجاده ی رو به غروب راقدم خواهم زد.با شتابِ بال پروانهو نرم آهنکِ صدای پایِ حلزونِی کوچککه به جای صدفشصندوقچه ای بر گُرده اش آویختهبا مُهر یادگاری هایِ خَراشانیدههمه جایش تو به تولا به لاانباشته از زخمِ ناسورِگزش هایِ نابجاکوچ می کنماز ولایتِ قُربتپناهنده می شومبه سرزمینی غریببال هایی فراخ می خواهمبکوبم بر سینه ی اینآسمانِ راه راهِ خاکستریبا آن خال هایِ ...
کوچ را باور ندارمهر چه دورهر چه دیرتو در جان منیکجا نشینی...
گاه باید رفتباید کوچ کردگاه باید پرسیدسهم من اینجا چیستهر دو چشمان مناز ازل بارانیستجای جای این شهرخالی از عاطفه استمردمش خاکستریتکه سنگی جای دلچشمهاشان بی فروغهست اینجا آیاذره ای عشق و امید؟آه ،هرگز هرگزهمه اینجا مرده اندمرده های زندهبه کجا بگریزم؟چه کسی میداند؟من شنیدم که سهراب بگفتپشت دریا شهریستکه در آن پنجره هارو به تجلی باز استآه سهراب بخواببا خیال آن شهرپشت دریا شهریستکه نه تدبیر و نه اندیش...
هوای سرد تنهاییفقط یڪ ڪوچ می خواهدمرا از ایڹ همه سرما ببر قشلاق آغوشت️️️...
کذاب ترین حادثه زندگیم رفتدیوانه ی دیوانه ی دیوانگیم رفتتو میروی و جان عزیز منه مغرورهر لحظه به من دست تکان میدهد از دورانگار که تو آمده بودی بروی زودکز روز تولد به تنت رخت سفر بودبا این همه داغی که دلم دید و تبارممن این همه غم را به دلم یاد ندارمبدرود امیدم نفسم عشق عزیزمآهسته برو پشت سرت آب بریزمرویای مرا از دلِ دنیام گرفتیمن سوختم اما تو که آرام گرفتیاین منظره کوچ تو را دشت ندارداین کوچ همین کوچ که برگشت نداردبا...
کاش تنهایی، پرنده بود؛گاهی هم به کوچ فکر می کرد......
تو مرا آن قَدَر آزُردی که خودم کوچ کنم از شَهرتبِکَنم دل زِ دلِ چون سنگتتو خیالت راحت ، می روم از قلبت...
تو مرا آنقدر آزردی..که خودم کوچ کنم از شهرت..بکنم دل ز دل چون سنگت..تو خیالت راحت..می روم از قلبت..می شوم دورترین خاطره در شب هایتتو به من می خندی..و به خود می گویی:باز می آید و می سوزد از این عشق ولی..بر نمی گردم نه!!!می روم آنجایی که دلی بهر دلی تب دارد..عشق زیباست و حرمت دارد..تو بمان..دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلتسرد و بی روح شده است..سخت بیمار شده است..تو بمان در شهرت.....
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنمبا دردهای کهنه و غمهای بیشمار......
کاش تنهایی پرنده بود...گاهی هم به کوچ فکر می کرد!...
ما از این شهر غریبهبی تفاوت کوچ کردیماز رفیقا زخم خوردیمتا یه روزی بر نگردیمخونمون رو دوشمونهما یه آه دوره گردیمما واقعا با هم چه کردیم......
در من گنجشک هایی هر صبح،به رسم بودنت آواز می خوانندو این یعنی که عشقهنوز از شهرمان کوچ نکرده است... ️️...
تو مرا آزردیکه خودم کوچ کنم از شهرتتو خیالت راحتمیروم از قلبتمیشومدور ترین خاطره در شب هایت...
آنقدر مجاورت کردم با آسمان کهدرنا شدی وتنها از کوچ اتردی مانددر جنون احمقانه ی باد وطوفان فرجام...
آه ای پرنده ی زیبای خوشبخت روزی ازاعماق چشمانت به عمق چشم هایم کوچ خواهی کرد....