متن کوچ
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کوچ
کوچه های شهر نفسشان تنگ شده است گریبان مرا می گیرند
پرسانند
ازنشنیدن صدای رسای پاهایت
از شوخ و شنگیهای تو با عابران که شنونده بوده اند
چه بگویم که پیش قراول کوه نوردی،ناباورانه
هجرت کرد.
فعلن زود است،
هنوز زمان کوچ نامعلوم و نامکان نرسیده
هنوز دمی نیست که پرواز در امده ام
لیوان شیشه ای دلم، نیمه است و
هنوز قلبم آخیش نکرده است.
آںچه را که دارم با بلم عمرم
خرد و داغان و خسته
همچون یوسف از میان آب اقیانوس
پارو می...
تا رسیدیم به الفبای دان و آشیان
نوک زدند به مغزمان
و گفتند: کوچ؛ تکرار کنید: کوچ!!
«آرمان پرناک»
در این خلوت گهم مشغول پوچم
که باید من از این دخمه بکوچم
جوانی در بطالت رفته بر باد
نداده حاصلی ای داد و فریاد
دیریست ، می اندیشم به آخرین صفحه ی کتاب کوچ ، که خزان ، چقدر بی رحم است . حجت اله حبیبی
رویا؛
تُرد بود و نازک
پرستو اما؛
سرِشتَش کوچ
ترنم بهار، کوچه باغ را دلبرانه می خواند
آرامش خیال،
از ناودانی خانه چکه می کند
زیبایی شکوفه،
عطر سیب می دهد
خاطرات رویایی،
ساده از تونل خیال گذرمی کند
دریاچه به کوچ پرندگان صبح بخیر میگوید
بید مجنون، موهای پریشان در باد را
شانه می زند
آسمان پاره پاره...
بهار میشوم ..
شاید آنکه با سرمای نگاهم از من کوچ کرد
با گرمای قلبم به من بازگردد...
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده
خوش ب حال پرنده ها دلشون ک میگیره کوچ می کنند🕊🕊🦅🦅
شهر خالی جاده خالی کوچه خالی خانه خالی
جام خالی سفره خالی ساغر و پیمانه خالی
کوچ کردن دسته دسته آشنایانم ولی باز
باغ خالی باغچه خالی شاخه خالی لانه خالی
وای از دنیا که یار از یار میترسد
غنچه های تشنه از گلزار میترسد
عاشق از آوازه دیدار میترسد...
در مسیر کوچ بی پایان
روزیکه باران می زند بر صخره ی عریان
وقتیکه سوتک میشود هر شاخه ای در باد
باید برایم زورقی باشی که با امواج
راه سفر گیرم به سمت هر چه بادا باد
====
آواز رود و باد و باران با تو نزدیکست
صدها چکاوک در...
به گمانم اندوه،
پرنده ای ست تنها،
در غم جفت اش،
[غمگین]
که حدِ فاصلِ دو کوچ،
بال هایش را سست می کند.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
من ایمان دارم زندگی ما در عمق کهکشان ها، جایی ورای زمین و زمانه ای که ما در آن ایستاده ایم، ادامه دارد، جایی آن سوتر از پهنه ی کرخت زمان. آنجا که ستاره ها حیاط خلوت آدم ها و سیاهچاله ها، پنجره های روشنی اند برای شکفتن. آنجا که...
پستوی خانه آوار دلتنگی های من است وقتی باران میبارد
شیشه ای که بخار گرفته بود ونگاهی که به موازات خطوط رفتن ها،چمدان می بست
کمرنگ شدنهای چهره کودکی و خاطراتش مرا نابینا میکرد ودرد ،مصداق شیشه و سنگ میشد
پرستوها کوچ کردند، ولی چرا کلاغ ها دست بردار رفتن...
با من اشک بریز که من از هر پاییزی بارانی ترم ...
که تو خزانی...
و من اولین برگ رقصان...
من از پاییز تنها تو را فهمیدم ...
تو از باران بگو ...
من قطره می شوم ...
در نگاهت غرق ...
تو از برگ بگو ...
می ریزم من...
فصل کوچ رسیده و تو باز در خیالم پر میزنی؟