دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳
تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!...
دریای هستی مناز عشق توست سرشاراین را به یاد بسپار...
دلم از نام خزان میلرزدزانکه من زادهی تابستانم!شعر من آتش ِ پنهان ِمن استروز و شب شعله کشد در جانم.میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات،تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیستغنچهام غنچهی نشکفته به کام،طاقت سیلی پاییزم نیست!...
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقتنه به یک بار و به ده بارکه صد بار بگودوستم داری؟ را از من بسیار بپرسدوستت دارم........را با من بسیار بگو...........
زندگیگرمیدلهایبه هم پیوست استتا در آن دوست نباشد همه درها بسته است...
دل که تنگ است کجا باید رفت؟به در و دشت و دمن؟یا به باغ و گل و گلزار و چمن؟یا به یک خلوت و تنهایی امندل که تنگ است کجا باید رفت؟پیرفرزانه من بانگ برآوردکه این حرف نکوست،دل که تنگ است برو خانه دوست...شانه اش جایگه گریه توسخنش راه گشابوسه اش مرهم زخم دل توستعشق او چاره دلتنگی توست..دل که تنگ است برو خانه دوست..خانه اش خانه توست...باز گفتمخانه دوست کجاست؟گفت پیداش کنودر آنجا که پر از مهر و صفاستگفتمش در پاسخ:دوست...
بدین افسونگری, وحشی نگاهیمزن بر چهره رنگ بی گناهیشرابی تو, شراب زندگی بخششبی می نوشمت خواهی نخواهی...
آخر ای دوست ،نخواهی پرسیدکه دل از دوریِ رویت ،چه کشیدسوخت در آتش و ،خاکستر شدوعده های تو ،به دادش نرسیدداغ ماتم شد و،بر سینه نشستاشک حسرت شد و، بر خاک چکیدآن همه عهد، فراموشت شدچشم ِمن روشن، روی تو سپیدجان به لب آمده در ظلمت غمکی به دادم رسی ،ای صبح امیدآخر این عشق، مرا خواهد کشتعاقبت داغِ مرا ،خواهی دیددل پر درد فریدون، مَشِکنکه خدا بر تو نخواهد بخشید...
آفرید این جَهان به خاطرِ عشقآنکه ایجاد کرد هَستی را.......
بنده عشق ندارد به جهان سوداییاز خدا می طلبد، صحبت روشن رایی...