پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودم !فریدون مشیری...
من تشنه این هوای جان بخشمدیوانه این بهار و پاییزمتا مرگ نیامدست برخیزمدر دامن زندگی بیاویزم_برشی از شعر آفتاب پرست...
هر لبخندت ، با من گوید:دل مده به دست غم ، در این عالم ؛بنشین با عشق ،تا گل روید ،زین شب خزانی......
یک برادر دارم از جان خوبتر🥹♥️...
پشت خرمن های گندم،لای بازوهای بیدآفتابِ زرد کم کم رو نهفتبر سر گیسوی گندم زارها،بوسه ی بدرود تابستان شکفت...از تو بود،ای چشمه ی جوشان تابستانِ گرمگر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسیداز تو بود،از گرمی آغوش تو هر گلی خندید و هر برگی دمید...این همه شهد و شکر،از سینه ی پر شور توستدر دل ذرات هستی نور توستمستی ما از طلایی خوشه ی انگور توست،راستی رابوسه ی تو، بوسه ی بدرود بود...؟بسته شد آغوش تابستانخدایا،...
کاش می دانستم چیستآن چه از چشم تو ، تا عمق وجودمجاری ست......
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنماکنون که پیدا کرده ام، بنشین تماشایت کنم...
روزهایی که بی تو می گذرد گرچه با یاد توست ثانیه هاش آرزو باز می کشد فریاد در کنار ِ تو می گذشت، ای کاش!...
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق که نامی خوش تر از اینت ندانم...
من، بر این ابری که این سان سوگواراشک بارد زار زاردل نمی سوزانم ای یاران، که فردا بی گماندر پی این گریه می خندد بهار. ارغوان می رقصد، از شوق گل افشانینسترن می تابد و باغ است نورانیبید، سرسبز و چمن، شاداب، مرغان مستِ مستگریه کن! ای ابر پربار زمستانیگریه کن زین بیشتر، تا باغ را فردا بخندانی! گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده ای ستاین سخن بیهوده نیستزندگی مجموعه ای از اشک و لبخند استخنده ی شیرین فروردینبازتاب گریه ی پربا...
تویی تویی به خدا ، جان و عمر و هستی من بیا که جان به لب اینجا در انتظار توام...
به سینه تا نَفَسی هست بی قرار توام...
بلای جان عاشق اشتیاق است...
نه عقابم، نه کبوتر، اماچون به جان آیم در غربت خاک،بال جادویی شعر، بال رؤیایی عشق،می رسانند به افلاک مرا....
بر نگه سرد من به گرمی خورشیدمی نگرد هر زمان دو چشم سیاهتتشنه این چشمه ام،چه سود،خدا راجز گل خشکیده ای و برق نگاهیاز تو در این گوشه یادگار ندارم......
تو گذشتی و شب و روز گذشتآن زمان ها به امیدی که توبر خواهی گشت،پای هر پنجره مات…می نشستم به تماشا، تنهاگاه بر پرده ابر، گاه در روزن ماه،دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه، باز می گشتم، هیهات!چشم ها دوخته ام بر در و دیوار هنوز!فریدون مشیری...
چو گل هرجا که لبخند آفرینیبه هر سو رو کنی لبخند بینیچه اشکت هم نفس باشد، چه لبخندز عمرت لحظه لحظه می ربایندگذشت لحظه را آسان نگیریچو پایان یافت پایان می پذیریمشو در پیچ و تاب رنج و غم گمبه هر حالت تبسم کن، تبسم!برشی از شعر فریدون مشیری...
آخر ای دوست نخواهی پرسید که دل از دوری رویت چه کشید سوخت در آتش و خاکستر شد وعده های تو به دادش نرسید داغ ماتم شد و بر سینه نشست اشک حسرت شد و بر خاک چکید آن همه عهد فراموشت شد چشم من روشن روی تو سپید جان به لب آمده در ظلمت غم کی به دادم رسی ای صبح امید آخر این عشق مرا خواهد کشت عاقبت داغ مرا خواهی دید دل پر درد فریدون مشکن که خدا بر تو نخواهد بخشید...
"دوستت دارم "رامن دلاویز ترین شعر جهان یافته ام !...
چشم در راه کسی هستمکوله بارش بر دوش ،آفتابش در دستخنده بر لب ، گل به دامن ، پیروزکوله بارش سرشار از عشق ، امیدآفتابش نوروزبا سلامش ، شادیدر کلامش ، لبخنداز نفس هایش گُل می باردبا قدم هایش گُل می کاردمهربان ، زیبا ، دوستروح هستی با اوست !قصه ساده ست ، معما مشمار ،چشم در راه بهارم آری ،چشم در راهِ بهار. . . !...
تو نیستی که ببینیچگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست!چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!چگونه جای تو در جان زندگی سبز است......
با او بگو چه میکشم ازدرد اشتیاقشاید وفا کند، بشتابد به یاری ام...
گفتی که: چو خورشید٬ زنم سوی تو پر٬چون ماه٬ شبی می کشم از پنجره سر!اندوه٬ که خورشید شدی٬تنگ غروب !افسوس که مهتاب شدی٬وقت سحر! ...
صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای! جنگل را بیابان می کنند...
رک بگویم! از همه رنجیده ام!...
ای عشق..شکسته ایم مشکن ما رااین گونه به خاک ره میفکن ما راما در تو به چشم دوستی میبینیمای دوست مبین به چشم دشمن ما را.فریدون مشیری...
این نفس فردا نمی آید به دستپس به شادی بگذرانش تا که هست !...
خوشا دل های خوش، جان های خرسند خوشا نیروی هستی زای لبخند...
دیدی آن را که تو خواندی ... به جهان یار ترین ... ؟! سینه را ساختی ... از عشقش سرشار ترین … !!آنکه می گفت منم ... بهر تو غمخوار ترین … !! چه دل آزار ترین شد ... چه دل آزار ترین … !!...
عاشقم اهل همین کوچه بن بست کناری،که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی......
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو...
من اینجا تا نفس باقیست می مانممن از اینجا چه می خواهم، نمی دانم...
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه...
با قلم می گویم:ای همزاد، ای همراه،ای هم سرنوشت،هردومان حیران بازی های دوران های زشت!شعرهایم را نوشتی،دست خوش!اشک هایم را کجا خواهی نوشت؟!...
بشناسید خدا راهر کجا یاد خدا هستهر کجا نام خداهست سقف آن خانه قشنگ است....
دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهدَم دستمن سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...
تو را من، زهر شیرین خوانم ای عشق!...
ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟ همی دانم دلی پر درد دارم...
ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬ ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬ ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه٬ آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت...
من بر آنم که درین دنیا_خوب بودن _به خداسهل ترین کارستو نمی دانمکه چرا انسانتا این حدبا خوبیبیگانه است!و همین درد مرا سخت می آزارد”...
گرگ ها همراه و انسان ها غریببا که باید گفت این حال عجیب؟...
دوای درد بشر یک کلام باشد و بسکه من برای تو فریاد میزنم: با عشق...
عشق تو به تار و پود جانم بسته است بی روی تو درهای جهانم بسته است از دست تو خواهم که برآرم فریاد در پیش نگاه تو زبانم بسته است ...
تو را دارم ای گل، جهان با من است تو تا با منی، جانِ جان با من است...
مشت می کوبم بر درپنجه می سایم بر پنجره هامن دچار خفقانم، خفقانمن به تنگ آمده ام از همه چیزبگذارید هواری بزنمآی! با شما هستماین درها را باز کنیدمن به دنبال فضایی می گردملب بامیسر کوهیدل صحراییکه در آن جا نفسی تازه کنممی خواهم فریاد بلندی بکشمکه صدایم به شما هم برسد!من هوارم را سر خواهم داد!چاره درد مرا باید این داد کنداز شما خفته ی چند!چه کسی می آید با من فریاد کند...
نه کسی منتظرت است،نه کسی چشم به راهنه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماهبین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟!وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه......
دلم خون شد از این افسرده پاییزاز این افسرده پاییز غم انگیزغروبی سخت محنت بار داردهمه درد است و با دل کار دارد......
گذشت از من ، ولی آخر نگفتیکه بعد از من به امید که ماندی......
پیمان زندگیمرد: به نام نامی یزدانتو را من برگزیدم از میان این همه خوبانمیان این گواهان بر لب آرم این سخن با تو برای زیستن با تووفادار تو خواهم بود در هر لحظه در هر جاپذیرا می شوی آیا؟تو با من این چنین هستی که من با تو؟ زن: به نام نامی یزدانپذیرا می شوم تو را از جانهم اکنون باز می گویم میان انجمن با تووفادار تو خواهم بود، در هر لحظه، در هر جا، برای زیستن با توتو هم با من ...
من به تنگ آمده ام از همه چیز!بگذارید هَواری بزنم......