مپوشان بر دلت پیرآهن شب
مشو سرمایه اهریمن شب
بخند و مهربانی کن به دنیا
بِکَن آغوش خود را از تن شب...
نپوشان به خودت پیرآهن غم
رها کن ای دل من دامن غم
بخند و اینچنین باش و همیشه
رفیق شادی باش و دشمن غم...
تو شب بودی ، طلوعم را دریدی
جدایی را به چشمانم دمیدی
برای دیدن غم خوردن من
درون باغ افکارم دویدی...
آینده ام
جمله ای نخوانده می ماند
در قصه ای
غم انگیز....
آری،
من بازنده گناهکارم
و تو ، بخشنده برنده
حالا مرا
از این دنیای جهنمی ببر
من دیگر
سیب نمیخورم...
حرقه ای
که به آتش
آبستن است
تاریکی را
زندگی ، نمی کند...
وَ مرگ
ناجی بازندگان است
آنان که می سوزندُ
می سازند....
هر روز
دورتر می شود
از لبانم
لبخند...
آری ،
رنج ما
میراث نخستین آدمی ست
که گناهش ،
با متاسف گفتنی
بخشیده شد ......
گناه
لباس شایعه به تن کرد
وقتی بخشش
به خاطره پیوست...
در میان شعرهایم هر کجا گفتم علی
جبرئیل آمد فرود و بوسه زد بر شعر من
بهزاد غدیری...