زیبا متن
add_circle_outline
search
menu
صفحه نخست
متن عاشقانه
متن زیبا
بیو
پیامک
متن آهنگ
ثبت نام
افزودن متن
کاربران فعال
جستجو
اپلیکیشن
درباره
پشتیبانی
جستجو
×
متن
متن آهنگ
____vafa____
داستانهایی از جنس حقیقت و تخیل...
گفتند چرا نگاهش نمیکنی؟
گفتم آخرین بار نگاهش کردم نگاهش ب دیگری بود...
دیگر نگاهش نمیکنم تا مردن خودم را ب چشم نبینم...
نویسنده: vafa...
متن عاشقانه غمگین
وقتی کسی را میبینم ک بدون واهمه صدای خنده اش میپیچد و ترسی از دیگران ندارد...
دلم برایش میسوزد..
کاش میشد نزدیکش شوم..
آرام در گوشش بگویم..
آرام تر بخند..
خیلی ها هستند ک چشم دیدن شادی ت را ندارند...
حسرتشان ب باد میدهد خنده هایت را..
...
متن دلنوشته
«آقای قاضی من به حرفای این اقای اعتراض دارم!!! دوروغه، افتراس، تهمته، من درخواست اعاده حیثیت برای موکلم دارم»
دادگاه متشنج شد و هرکسی چیزی میگفت و از سمتی فریادی شنیده میشد
اما
متهم، یا همان قاتل پرونده گوشه ای نشسته بود و فقط به میز قاضی چشم دوخ...
متن داستان
لب ساحل نشستن عجیب آرامش دارد...
عجیب حس آرامشش عجین میشود با تک تک تاروپود وجودمان..
قدم زدن در طول ساحل گویی طول خاطرات را همینطوووور دراز تر میکند..
چرا وقتی در طول ساحل قدم میزنی خاطرات طولانی تر میشوند؟
هرچه خواستم فکر نکنم نشد..
هرقدر...
متن داستان
کلید و انداختم تو در و بازش کردم..
وارد خونه شدم و کیفم و از دستم شل کردم ک آروم بیوفته رو زمین..
خودمم نشستم رو مبلای روبروی آشپزخونه..
ی لحظه چشامو بستم..
ی صدایی از آشپزخونه اومد و چشامو وا کردم..
خانم خونه مث همیشه کارش تو آشپزخونه بود و ...
متن داستان
توی ی جای سرسبز، سردرگم بودم!
نمیدونم اصلا چرا اونجا بودم؟!
کم کم انگار ی چیزایی داش یادم میومد!
ولی این یادآوری ی جوری بود!
ی جوری ک انگار قبلا نمیدونسم و الان یهویی میدونم!
عجیب بود و ی کم باعث شده بود تو ذهنم سوال ایجاد بشه!
ک مثلا چرا...
متن داستان
اشک تمام صورتش را پر کرده بود..
آرام ب سمتش قدم برداشتم..
نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش..
لب گشودم تا دلداری بدهم..
اما..
سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد..
نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی ب...
متن داستان
امروز را ب فکر هیچ بودم..
فکر کردم ب این ک نبودنم آن چنان ک فکرش را میکردم سخت نیست..
ن کسی میفهمد..
ن کسی بد میشود اوقات خوشش..
ن کسی دگرگون میشود حال کنونش..
مهم حال است..
اکنون..
ب این فکر نکن ک شاید چند ده سال آینده را میبینی یا ن.....
متن داستان
*خودکار بود و کاغذ..
گاهی غلط گیر هم نگاهش ب آن ها می افتاد..
او هم مراقب بود... مراقب جوانی کاغذ و خودکار..
کاغذ می نشست و خودکار برایش مینوشت..
حال گاهی عاشقانه هایش را و گاهی دردودل هایش را...
در این میان..
غلط گیر کم و بیش میپوشاند اشت...
متن داستان
هوا دیگر رو به سردی میرفت و امروز...
تولدش بود.
دسته گل را از گل فروشی، و کیک را از شیرینی پزی نزدیک به خانه دوستش خرید..
کادو هم..
آماده بود.
همه چیز را در ماشین گذاشت و به راه افتاد.
در راه آهنگ تولدت مبارک را زمزمه میکرد و با لبخند به ...
متن داستان
در جعبه را نگاه کرد!
پوشال های رنگی را کنار زد و..
قاب کوچک ته جعبه را بیرون آورد
عکس دونفره..
از خودش و او..
او...
آن روز را به خاطر آورد
همان روزی که شهربازی پر از صدای خنده هایشان بود
بالای چرخ و فلک این عکس را گرفته بودند..
هما...
متن داستان
گل های آپارتمانی اش را خیلی دوست داشت..
هر روز حتی اگر حال خوشی هم نداشت به گل هایش آب میداد و با آن ها حرف میزد و نوازش میکرد دستان نرمشان را...
رشد کردند و قد کشیدند...
وقتی آزمایش داد و دکتر گفت دوقلو باردار است، از خوشحالی روی پاهایش بند نب...
متن داستان کوتاه
مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند..
خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید:
پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟
میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید:
مامانم...
همین..
دیگر هرچه از او...
متن داستان