مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند..
خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید:
پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟
میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید:
مامانم...
همین..
دیگر هرچه از او پرسیدند پاسخ نداد؛
فقط یک بار پرسید:
جشن کی تموم میشه؟ میخام برم مدالمو ب مامانم نشون بدم.
جشن تمام شد و پسرک و پدرش سوار بر ماشین به سمت خانه میرفتند ک پسرک با کنکاش و کنجکاوی به اطراف نگاه کرد و پرسید:
کجا میریم بابا؟ میشه اول بریم پیش مامان ک مدالمو نشونش بدم؟
پدرش نگاهش کرد..
لبخندی زد و از ماشین روبرویی سبقت گرفت و راه را عوض کرد و گفت:
چرا که ن.. داریم میریم..
تا ترمز گرفته شد پسرک از ماشین خارج شد و دوید..
مدال را بالا گرفت و با غرور و افتخار گفت:
مامان نگا کن مدال گرفتم
تازه طلام هس
بابایی گف ازون طلا الکیا نیساا
طلای خوب و واقعیه
حیف نیستیا وگرنه میفروختمش برات ازون النگو خوشگلا ک دوس داشتی میخریدم
همونا ک دوتاشو داشتی هی میگفتی میخام زیاد بشن
تازه اگ پولای طلاعه زیاد میشد ی ماشین اسباب بازیم برا خودم میگرفتم
ولی ن نمیخام همون النگو براتو میخریدیم بهتره
با پول طلا برم طلا بخرم فک کنم بهتره ن؟
پدر و پسر کنار هم نشستند و سکوت حکم فرما بود..
پسرک ب پدرش نگاه کرد و حس کرد پدرش حرف ها با مادرش دارد..
بلند شد و در حین رفتن گفت:
من میرم آب بیارم سنگ و بشوریم..
نویسنده: vafa
ZibaMatn.IR