زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

«آقای قاضی من به حرفای این اقای اعتراض دارم!!! دوروغه، افتراس، تهمته، من درخواست اعاده حیثیت برای موکلم دارم»
دادگاه متشنج شد و هرکسی چیزی میگفت و از سمتی فریادی شنیده میشد
اما
متهم، یا همان قاتل پرونده گوشه ای نشسته بود و فقط به میز قاضی چشم دوخته بود
رفیقش برای اعاده حیثیت او بال و پر میزد
و...
صدای کوبیده شدن حکم بر روی میز با همان جسم پر صدا، با همان چکش معروف، باعث سکوت حضار شد.
پس از حرف های اولیه و دلایل و برهان و سخن ها
حکم چیزی به جز
اعدام
نبود
قاتل پرونده نفسش را آرام بیرون داد
وکیلش، یا همان رفیقش، اعتراض میزد ولی، وارد نبود، یعنی اعتراضش وارد نبود
همه چیز بر ضد موکل او بود
همه چیز گویای قتل عمد بود
وکیل با صدای بلند گفت«آقای قاضی من خودم شاهد من شاهد میشم و قسم میخورم کار موکل من نیست»
ولی پسرک از جا بلند شد و با نگاه درخواست سکوتش را اعلام کرد
جلسه تمام شد و حکم اعلام
فقط به یک وسیله اعدام نمیشد آن هم گذشتن خانواده مقتول بود
که آن هم کمی غیرممکن بود
یک هفته دیگر اعدام میشد
در خلسه ای پر ابهام فرو رفته بود و انگار هیچ نمیفهمید
انگار دیگر برایش مهم نبود
چرا کسی نمیفهمید؟
او خودش داغدار بود
او خودش جان دادن رفیقش را دیده بود
التماس های لحظات آخر عمرش را شنیده بود
نفس نفس زدن های پر از خش و سرفه اش را با گوش و چشم لمس کرده بود
فقط ضلع سوم رفاقتشان به حرف هایش ایمان داشت
سه رفیق روزهای سخت و خوشی
حالا به دو رفیق تبدیل شده بودند
یک ضلع رفاقت از ساختمان نیمه کاره به پایین افتاد
او تلاش در گرفتنش را داشت و همه گمان بر پرت کردنش
سخت است
داغدار باشی و طعنه و کنایه را هم تحمل کنی
و ضلع سوم رفاقت چه میکشد این وسط...
هم داغ را تحمل کند..
هم برای نچشیدن داغ دیگر بال بال بزند...
روزها چه زود میگذشتند و ضلع سوم چه میکشید...
روزها چه زود میگذشتند و ضلع دوم در چه خلسه ای زندگی میکرد..
روزها چه زود میگذشتند و ضلع اول... آخ.. حواسم نبود.. ضلع اولی دیگر نیست..
آن روز روز آخر بود و چه سخت است بدانی روز آخریست که نفس میکشی..
درها باز شدند..
زنجیرها را به دست و پاهایش بستند..
میخواست بگوید..
زنجیر و دستبند نیاز نیست..
فرار نمیکنم..
راحت میشوم از تمام طعنه ها..
بالای جایگاه رفت..
هوا گرگ و میش بود..
پر از زیبایی..
آسمان همیشه به این اندازه زیبا بود؟
صدای افتادن فلزهای زیر پایشان بلند شد..
صدای خر خر و تقلا برای نفس کشیدن بلند شد..
دست و پا زدن ها..
چشمانش دیگر داشت سیاه میشد..
دیگر آسمان واضح نبود..
فقط صدای ضلع سوم را گنگ و نامفهوم میشنید..
دو سرباز با سرعت به طرف ضلع دوم رفتند و ضلع دوم با دویدن خودش را به زیر پاهای معلق در هوایش رساند تا پاهایش روی کمرش باشد و بایستد و نفس بکشد...
اعدام نشد..
در لحظه آخر..
رضایت خانواده گرفته شد..
و پس از یک ماه...
بی گناهی او ثابت..
فقط کاش ضلع اول هم بود و مثلث کامل بود..

نویسنده: vafa
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

این متن را با دوستان خود به اشتراک بگزارید

انتشار متن در زیبامتن