در جعبه را نگاه کرد!
پوشال های رنگی را کنار زد و..
قاب کوچک ته جعبه را بیرون آورد
عکس دونفره..
از خودش و او..
او...
آن روز را به خاطر آورد
همان روزی که شهربازی پر از صدای خنده هایشان بود
بالای چرخ و فلک این عکس را گرفته بودند..
همان چرخ و فلکی که وقتی به بالای آن رسیدند شهر زیر پایشان بود...
همان چرخ و فلکی که دلشان نمیخواست تمام شود بالا بودنشان!
همان چرخ و فلکی که سه بار بلیط خریدند برای بالا ماندن!
بعد از آن هم قصد برگشتن کردند؛
سوار بر موتور برمیگشتند..
به همان چهارراه رسیدند که چراغ راهنمایی اش خراب بود!
همان چهارراهی ک همیشه طولانی ترین ایست را داشتند..
این بار چرا حواسشان نبود؟؟؟
چرا رفتند؟
چرا ایستادن را یادشان رفت؟
کامیون در شب چرا بدون چراغ بود؟
چرا موتور را ندید؟
چرا چشمهایش خیس شده بود؟
دستش پر از درد و سرش پر از سرگیجه
او کجاست؟
چرا نزدیک به تیرچراغ راهنما بود؟؟
با بدنی کرخت به سمتش رفت..
چرا بدنش سرد بود؟
دستش را زیر سرش گذاشت...
دستش چرا خیس شد؟
اصلا!
چرا تکان نمیخورد؟؟
هرچه صدایش زد..
هرچه برایش اشک ریخت..
هرچه زجه زد...
اما او که تحمل اشک ریختنش را نداشت!
بی فایده بود...
دیگر نبود تا با دستانش اشک هایش را چون مروارید از روی گونه بردارد!
آخرین شهربازی رفتن..
آخرین عکس دونفره..
آخرین موتور سواری
چه آخرین زیبایی در قاب نشسته بود..
چه لبخند زیبایی روی لب هایشان نقش بسته بود..
چه آسمان خوشرنگی پشت زمینه عکسشان ایستاده بود!
چه کادوی تولد زیبایی را در دست گرفته بود...
لبخند پررنگی زد و قاب را با تمام دقت درون جعبه گذاشت..
احتمالا بهترین کادویی بود که گرفته بود...
نویسنده: vafa
ZibaMatn.IR