پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اِی که می سوزم سَراپا تا اَبَد در حسرتِ تو...! اگه هیچ کس نمی فهمید امّا من خوب می فهمیدم که آقاجون میونِ کتاب هاش، جوونیش و قایم کرده.می دونستم بینِ تک به تکِ کتاب هاش، خاطره ای، عکسی، نوارکاستی، چیزی پنهون کرده.آخه هروقت خوش و ناخوش بود به کتابخونه یِ ممنوعه ش سر می زد!کتابخونه یِ عجیبی که یقین دارم عصاره یِ جاودانگی توش بود.کتابخونه ای که ممنوعه بود حتی واسه مامان بزرگ! به مامان بزرگ می گفت دلم نمی خواد کسی به کتاب هام دست بزنه، نذار...
گنجشک عاشق شده بود...تصمیمش را گرفته بود می خواست ندای عشقش را به گوش معشوق خود برساند.اما تند بادی وزیدن گرفت و هر چه گنجشک دست و پا می زد که جلوتر رود و به معشوق خود برسد باز هم دورتر می شد.اما دست از تلاش خود بر نداشت و با قدرتی از عشق سینه باد را شکافت و ندای عشق خود را به گوش گنجشک معشوق خود رساند......
پشت صحنه بودیم بهم گفت: -اگه حالت خوب نیست این سانس کنسل کنیم بهش گفتم :این مردم اومدن چند ساعتی از تموم غم هاشون دور باشن چجوری دستشون رد کنم حال من که خوب نمیشه سرش رو تکون داد یه لبخند ملیح زد و دستش گذاشت رو سینه من گفت: -مردم بزرگترین دلیل حال بدی هاشون همینه بجایی که واقعا بخندن یه نقاب میذارن رو صورت شون و.... ای بابا داداش بگرد علت دردت پیدا کن حال دل توام خوب میشه من برم برای شروع تایم ...
سیاه بختان بخشی از داستان محکوم به سرنوشت اجباریهمه چیز به یک چشمه ی از گوه و لجن تبدیل شده است، جایی که حتی آب نیز بوی لجن می دهد. همه چیز به اجبار است، مانند یک طوفان بزرگ که همه را در خود فرو می برد و هیچ راهی برای جلوگیری از آن وجود ندارد. نمیدانم از من چرا هیچ کس نمی پرسد که آیا من می خواهم در این لجن فرسوده و خسته بمانم یا خیر؟حوصله ام از این دنیا سیر شده است، هر روز با یک تکرار بی پایان از چیزهایی که دوست ندارم روبرو ...
داستان کوتاه کفاشکفش های چرم سیاه جلوی بساط کفاش جفت شد. نو بود و بدون درز و پارگی. مرد گفت:- فقط واکس!دست برد و از توی صندوق اش، فرچه و بورس را بیرون کشید. چشم هایش که به مارک کفش ها افتاد؛ لحظاتی خیره مانده بود... کفشِ بلّا!!! مرد، خاکستر سیگارش را با نوک انگشتان کشیده اش، تکاند و دوباره بر لب گذاشت. کفاش آهی کشید.اگر کارخانه کفشِ بلّا با آن همه قدمت و عظمت ورشکست نمی شد چه می شد؟! در همان حال که مشغول برق انداختن کفش ها بود، ...
گرگاسسایه سار دیوار خرابه را انتخاب کرده بود و داشت استراحت می کرد.چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودیم و هر وقت من دور و بر استطبل پیدایم می شد، کاری به کارم نداشت.آن روز دم دمای غروب باز سراغش رفتم. می خواستم متقاعدش کنم که آنجا را ول کند و با من بیاید.نزدیکش رفتم. روبرویش نشستم. هیچ واکنشی نشان نداد. گویی که مرا اصلن نمی بیند. نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد. چشمانش برقی زد، اما حس خوش آیندی برای من نداشت.از بس در گوشش وزوز کرده بود...
از پنجره به شانس خیره شده بود، از خیابان بغلی گذر می کرد! دلش خواست که با او رفیق شود. از پنجره دور شد. روز و شبش را به یاد آورد! هفته ای ۴۵ ساعت کارکردنش برای دیگران، ۲۶ ساعت کار کردن برای رویاهایش! کمی بیشتر فکر کرد اما ساعتی برای سرگرمی هایش نیافت. به سمت پنجره برگشت، دیگر او را ندید. به دستان خالی اش خیره شد و به آنچه در حال ساختنش بود فکر کرد. فکر کرد که چگونه به تنهایی بر روی پاهای خود ایستاده است!...
[قهرمان] به زور سیزده، چهارده ساله می شد. چهره ای استخوانی و اندامی ترکه ای داشت. یک جفت کتانی رنگ و رو رفته به پا کرده بود. ساک ورزشی آبی رنگش را هم مورب به گردن آویخته بود.عاشق فوتبال بود. مجذوب رونالدو و متنفر از لیونل مسی. پوسترهایی از تیم محبوب و بازیکنانش را به در و دیوار اتاقش چسبانده بود. صبح تا شب کارش فوتبال کردن بود و فوتبال دیدن. درس و مشق اش هم همین ها شده بود. آنقدر در زمین های خاکی، زمین خورده بود که کف دست ها و زانوهایش پی...
[فریبا]پیپ اش را گوشه ی لب گذاشت با طمأنینه... روی تخت نشست. با دست گرد و خاک و تکه های آوار شده ی سقف را پاک کرد.اسباب و اثاثیه ی تخریب شده ی خانه اش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد.در زلزله ی دیشب، خانه های زیادی خراب شدند. پیپ اش را کناری گذاشت و سراسیمه به جستجو در اتاق پرداخت. تمام گوشه و کناره ها را با وسواس و دقت بررسی کرد. زیر یکی از کمدها پیدایش کرد.- ببخش من را! گیج و منگم! تو را به کلی فراموش کرده بودم!.دستی...
در چشم هایم خیره شد ، درحالیکه لبخند پیروزمندانه ای میزدزیر لب زمزمه کرد : - باورم نمیشه !یک ابرویم را بالا انداختم و منتظر ادامه ی حرفش شدمادامه نداد ، همیشه ترفندش همین بود ! کنجکاو کردن من و در همان حال رها کردنم ،ترفندی که همیشه جواب میداد !سرم را به حالت قهر به طرفی دیگر هدایت کردمو چروکی ریز به نشانه ی اخم روی پیشانی ام انداختم ،بالاخره من هم برای خود ترفند هایی داشتم !دست هایش را به حالت تسلیم بالا بردو لبخند شیطنت آمیز...
تنهاست... کمی دور و برش را نگاه می کند دوباره نگاهی به عقب می اندازد در این برهوت کسی نیست که فریادرسش باشد بلند فریاد می زند : کسی اینجا نیست ؟ ندایی نمی آید مایوس قدم بر می دارد چهره اش در هم رفته و خسته از همیشه به نظر می رسد یعنی در این دنیا حتی یک همسفر نصیب او نشده ؟ کسی که همراهیش کند؟دوباره نگاه می کند هر چه می بیند سیاهی است ؛ در میان سیاهی ها چند مثلثی شکل که طبق ذهنیات او کوه هستند دیده می شود مکان برخلاف ظاهر کویر مانندش سنگ فر...
✮رویای پرواز... نگاهی به پرنده هایی که آزادانه در آسمان اوج می گرفتند کرد.دلش پر می کشید برای پرواز کردن، برای تجربه لذت آزادی...! برای لمس احساس رهایی...! برای فرار از این آدم ها....!نگاهی به بال های شکسته اش کرد! با دست آن ها را لمس کرد، نرم و غمگین، چه میشد اگه میتوانست پرواز کند؟چه میشد اگر آنها بال های پروازش را نمی شکستند.چه میشد اگر می توانست به سمت ماه نقره ای پرواز کند و اورا در آغوش بگیرد؟ با صدای مادرش نگاهش را از آسمان ...
حال خوبی نداشت و برایم دلیل استیصالش را اینگونه توصیف کرداز مادرم برایم سجاده ای مانده که خودم برایش خریده بودم .دنبال خدای سجاده مادرم میگردم !؟ گفتم چرا؟! گفتچون اینروزها واسطه استجابت دعاهایم را ندارم...بیچاره تازه مادرش را از دست داده بود ...این را گفت ودر غُبار مشکلاتش گم شدوقتی ازدیده و ذهنم دور شد متوجه شدم مادرم مدتی ست پشت خط ارتباطی موبایلم انتظار میکشد......
آدرسی گم کرده دارم؛ کوچه ای خاکی و تنگ واقع در خیابانی شلوغ بتاریخی قدیمی درساعتی خاص ؛ پر تردد بوقت عصر وهوایی دائما بارانی ونگاهی کاملا پنهانی...پسرکی هرروز منتظرسر آن کوچه ودخترکی خندان با نگاه زیر چشمی در حال رد شدن فقط باگفتن یک کلمه آنهم سلام کوچه ای پیدا کردم همان حوالی خاکی، تنگ ، واقع در خیابانی شلوغ، پرتردد بوقت عصروهوایی دائما بارانی اما شک دارم همان آدرس باشد همه چیزش درست بوداما دیگر آن کوچه نه پسرک منتظری داشت ونه دخترکی خندان د...
آخر سال بود و هوای عید... از زمستان، در کوچه و روی کوه های اطراف کمی برف می توانستی ببینی!رسم بود چندروز به عید مانده، برنج می پختند،برای تازه عروس ها عیدی می آوردند،لباس نو می پوشیدند! خلاصه آخر سال یک جور دیگر بود برای همه! مدرسه تعطیل شده بود و من مشغول ورق زدن «پیک شادی» بودم و از تماشای عکس هایش کیف می کردم!گاهی هم برگه های پیک را می بوییدم! آخ که چقدر عاشق این کار بودم...از مخابرات مادر را خواستند و با پدر حرف زده بود،پ...
شاد و سرزنده بودگره روسری اش را سفت کرد و خودش را در آینه نگریست .آینه ی توی راهرو ، که با طرحی مطلوب گچ بری شده بود!در آینه لبخندی زد و شتابان به سمت حیاط رفت .دوتا پله ی بهارخواب را با پرشی طی کرد و وسط شن های حیاط فرود آمد.از درخت انگوری که نیمی از حیاط را سبز کرده بوددانه انگوری را که هنوز غوره بود چید و در دهان نهادو همانطور که چشمانش از ترشی غوره باز و بسته میشد و چهره اش کج و معوجدر حیاط را باز کرد.سلامی به دوستان قد و نی...
می ترسم فتح الله! تاوان داره! بیچاره نشیم؟ تو فکر می کنی من قلبنا راضی هستم؟ نه به پیر! نه به پیغمبر! ده آخه نمی بینی مگه؟ سی و خرده ایی سن داریم،هنوز چوپون میرزا هستیم! اگه الان تمومش نکنیم یه روز هم باید گوسفندای سلیمان رو ببریم چرا! دیروز باغ کنار زمین کلبعلی حسین رو به نام اون زده، فردا خونه رو تقدیمش می کنه! سلیمان به خودم رفته! سلیمان از همه تون سره! سلیمان چنین! سلیمان چنان! بس نیست؟ تا کی؟ ها!بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نت...
سرش را به هر سختی بود از روی بستر بیماری چرخاند. چشمان کم سوی خود را با دقت به سمت صدا برد . جز تصویری تار و مبهم که مقصر آن شبنم های اشک بود ،چیزی عاید نشد. این صدا و این تصویر مبهم متعلق به هیچ کدام از پزشکان و پرستاران مراقب او نبود. درب ورود که باد جیغ و داد خودش ورود و خروج پرستاران را خبر میدهد این بار در سکوت ورود آن را خوش آمد گفته بود.صدا باز هم تکرار شد... با گرما و محبت بیشتر همراه با چاشنی امید!ای کاش میتوانست با دستان خود چشم هایش ...
خوب گوش کنشاید تو هم بشنوی...صدای پای دخترک رابا آن دمپایی قرمز ، باچادرک سفید تابه تادر همین کوچه آشتی کنان به سمت آن خانه .....همان که درخت نارنجش بلند استبا حوض گرد و قشنگبا صد تا ماهی قرمز .... عصمت خانم ...تلفن کاریتون دارهپسرتونن ،از جبهه زنگ زدن ،مامانُم گفتن زودی بیایِت!!گوش کنتو هم می شنوی؟صدای بازی دخترک هاده، بیست، سه پونزده.....☘️✔️ پ . ن :راستی عصمت خانم را دیدمهمین چند ماه پیشخیلی پی...
پیرمرد که انگار از شوخی غرق نمک پسر همان ناجی نجات ، خوشش نیامده باشد کمی نگاهش میکند و انگار که قانع شده باشد به سمت قفسه ها راه می افتد. دختر کمی نفس نفس میزند دوباره دکمه هایش را دیوانه وار باز و بسته میکند ندای( بیا بی خیالش شویم ) در تمام بخش های مغزش اکو میشود با صدای تشکر پسر و پیرمرد که بلند فریاد میزند : برو منو دست ننداز پسر!به خودش می آیدباید تلاشی بکند نفسی عمیق میکشد و درحالی که زبانش را به سقف دهانش هدایت میکند با صدایی ک...
دستانم را گرفته بود و در همان خیابان همیشگی با گرمای وجودش نمیزاشت سرما به من بنشیند،ازماه شب هایم درخشان تر بود.آبشار حنایی روی کمرش با صدای لبخندش میرقصید،وقتی با اقیانوس ابیَش به من نگاه میکرد،طوفان دلم ارام میگرفت و دریای دلم موج میزد.او برگشته بود،میخندیدیم و خوشحال بودیم،آلارم گوشی مرا بیدار کرد.دست خطِ من...
بسم الله الرحمن الرحیم امروز نغمه زنگ زده ومی گه بیا بریم بیمارستان .واقعا وحشتناکه اما به قولی بایدبریم تو دل مشکل نباید به مامان این ها بگم اونا همین طوری استرس دارن ازپله ها اومدم پایین باماسک دولایه هردوتاشون ماسک شون رو دادن بالاومن بدون توجه رفتم بیرون بانغمه راهی بیمارستان شدیم همه چیز روهماهنگ کرده بود ولی برای ورود به بیمارستان کلی دردسر داشتیم پرسنل سرشون شلوغ بود : خانم همتی اتاق دو و پنج سرم ندارن تخت نه باید بره ای سی یو دکتر...
داستان کوتاه آلزایمرپرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپول های پیرزن به آنجا می آمد؛ یک ساعت می نشست و بعد می رفت.امرور پیرزن احساس درد در قفسه ی سینه اش هم می کرد. فشارش را گرفت؛ طبیعی بود. نگاهی به مردمک چشم هایش کرد و گفت:- هیچی نیست حاج خانم!- هیچی نیست؟!- نه! خیالتون راحت! احتمالا قولنج کردید.- قولنج؟!- به خانم نظافت چی میگم که دیگه در و پنجره ها رو باز نگذاره! چند رو...
دفتر خاطراتم رو ورق می زنم میرسم به فصل باتو بودن اون شب داشت بارون می اومد که ماشینم خاموش شد زنگ زدم به اسماعیل بازم تودسترس نبود ،چاره ای نداشتم جز اینکه برم سراغ مکانیک ساعت داشت یازده می شد اخه الان از بارون شاکی باشم یا از خاموشی ماشین به تعمیرگاه که رسیدم داشتند می بستند به التماس افتادم که پسر جوونی به سمتم اومد وبامن راهی شد وقتی گفت بنزین نداری چقدر دوتایی خندیدیم یادته من رو رسوندی خونه دوماه نشده عماد خواهان من شد چه سختی کشیدیم ...
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 چیزی تا اذان صبح نمونده بود عکس بابا روی میز بود هنوز داشت می خندید یاد پارسال افتادم که من و بابا توی بالکن باهم حرف می زدیم با بغض گفت:《دخترم از بچه ها شاکی ام که خودشون رو گرفتار کردن و یک زنگ نمی زنن بهمون 》مامان یک ساله که تنهاست با خودم گفتم راضی شون کنم بریم برای چیدن زعفرون حالا باید کلی پول کارگر بده اون مثل بابا توقعی نیست اما تنهاست آخه عادت هم نداره با کسی رفت و آمد کنه خودش رو مشغول کرده توی خونه راض...
قورباغه توی کلاس وَرجهِ وُرجِه می کرد.آقای افتخاری گفت: قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرونقاسم گفت: آقا اجازه؟ ما از قورباغه می ترسیمآقای افتخاری گفت: ساسان! تو این قورباغه را بنداز بیرونساسان گفت: آقا ما هم میترسیمآقای افتخاری گفت: بچه ها! کی از قورباغه نمی ترسد؟من گفتم: آقا اجازه؟ ما نمی ترسیمآقای افتخاری گفت: کیف و کتابت را بردار و گمشو از کلاس برو بیرون،گمان می کنم که محمود مَرا لو داده باشد؛ و گرنه آقای افتخاری از کجا ...
حواسم بود به پریشونیش...به هوای وسیله آوردن رفت بیرون و وقتی که برگشت، بوی سیگار برداشت کلِ اتاقو!گفتم:- نکِش بدبخت! می میریا!با پوزخند روی لبش، سرشو گرم کرد به باز کردن کروم و ویکریل و...پرسیدم:- خانومت مشکلی نداره؟صداش خش دار بود، از سیگار یا چی؟ نمی دونم!+ خانومم؟ نه! مشکلی نداره!ولی قبلنا...انگار داشت با خودش حرف می زد...+ یه مدتی ترک کرده بودم، بعد ده سال گذاشته بودم کنار؛ یعنی یکی بود که براش مهم بود کشیدن و نکشیدنم!...
آقام می گفت:-مردا هیچ وقت نباس گریه کنن.خدا اشک رو داد به زن که دل مرد رو باهاش به رحم بیاره. اشک واسه ما نبود، ما فقط ته خاطر خواهیمون تو کوچه راه رفتن و دید زدن دختر مو فر همسایه روبه رویی بود.طفل معصوم یه جور سر به زیر بود که یه بار کم مونده بود کمپلت بیاد تو بغلمون...نمی دونم نمی دید ما رو یا خودش رو می زد به ندیدن.پریشب هم وقتی از دانشگاه برمی گشت خونه، از اون طرف کوچه رفت تا دیگه عین یه هفته پیش بهمون تنه نزنه.می فهمید خاطرش...
گفت:-باز چت شده؟بی حال جواب دادم:-امروز دکتر رو دیدم.متعجب گفت:-ناراحتی داره مگه؟ اینجا همه هر روز دکتر رو می بینن.یه آه کوتاه کشیدم و گفتم:-ناراحتیم از اینه که فردا قراره برق وصل کنن به کَلَّم!خندید گفت:-فراموشی درد نیست که، درمونه.نگاش کردم؛ اما هیچی نگفتم.خودش ادامه داد:-نالوتی، نکنه منو یادت بره ها.صورتم رو بین دست هام گرفتم و آروم گفتم:-اگه تو رو یادم بره، دوباره می بینمت، باهام حرف می زنی، یادم می آری خاطرات خوب ...
آه کشیدم و گفتم:-کارمند مترو بودم، حقوقم بد نبود.دیر و زود، کم و زیاد می رسید، می گذروندم. خداییش هم از زندگیم راضی بودم.رفیقم پرسید:-کارمند مترو بودی؟ یعنی نیستی دیگه؟گفتم:-نه راستش. استعفا دادم.پرسید:-خب چرا؟ تو می گی راضی بودی از زندگیت!گفتم:-می دونی رفیق؟من وقتی هنوز پشت لبم سبز نشده بود که عاشق شدم.عاشقا... نه مثل جوونای امروزی که صبح عاشق می شن و شب فارغ، من واقعی عاشقش بودم.بهم زنگ می زد حرف بزنیم، درد و دل می...
سرگردون بود+چی شده؟!دنبال چی میگردی؟ دنبال عطرم+بیا اینجاست حالا چرا آنقدر عجله داری؟! چون قرار دارم+این موقع شب قرار ؟!یه چیزی هست که ساعتها منو به فکر فرو برده! چون ماه چهره قول داده بیاد به خوابم پس حتما میادپ ن:خوب شاید بگی چه عشق قشنگی دارن!ولی سالهاست که مادرم فوت شدهو پدرم هنوز به عشق دیدن مادرم به خواب میرهیاسمن معین فر...
نه خیر درد تو با چایی نباتحل بشو نیست دختر ...وگرنه میرفتم یه چایی نبات حسابی براتمیاوردم که بخوری بلکه دردت بیفته...خانم جون؟ من که دل درد ندارمدل درد نداری مادر ولی درد دل که داری ...وقتی میشینی رو این تختو نیم ساعت به حوضخیره میشی یعنی درد دل داریدرد دلم با چایی نبات حل بشو نیستخندیدمو به چشمای مهربون سبز رنگش کهزیرش پر از چروک شده بود زل زدمگفت :اونجوری نگام نکن ما هم جوون بودیمخیلی هم از شما بهتر این چیزا حالیمون میشه...
وقتی مرد از خانه خارج شد؛ او دزدکی وارد خانه اش شد. زن با دیدنش از خوشحالی، در پوست اش نمی گنجید. عشق اش را بوسید و به آغوش کشید. تا ظهر با هم به معاشقه پرداختند و ظهر قبل از بازگشت مرد، از خانه خارج شد. سه ماه بود با مریم آشنا شده بود و حدود یک ماهی می شد هر روز بعد از خروج شوهرش به سراغش می رفت.در راه به زرنگی خودش احسنت می گفت و به برنامه ی فردایش با مریم فکر می کرد.چند خیابان آن طرف تر خانه داشت. وقتی وارد خانه شد. برگه ای کاغذ را روی...
از خیلی بالاتر چراغ میداد.من هم با انگشتم انگار که بخواهم چایی را هم بزنم،اشاره کردم که آزادی!همین که سوار شدم،گفت ۳ ماه و ده روز.فکر کردم پشت کسی نشسته و دارد عِدّه وفات زوجه را برایش تشریح میکند،هر چند که چهار ماه و ده روز است.البته اصلا کسی وجود نداشت.گفتم پدر جان چی سه ماه و ده روز.از بینی ستبرش که در ماسک جا نمیشد میشد حدس زد که اهل رشت است؛از لهجه اش بگذریم.گفت که امروز سه ماه و ده روز است که دخترم زنگ نزده و ندیدمش.یعنی شوهرِ تون به تون شد...
تو سرزمین نور نگهبانایی زیادی هرشب نگهبانی می دادند تا مبادا دختر صبح راهشو گم کنه!بین سرزمین عشق و سرزمین نور یه جنگل بود که دیو تاریکی اونجا زندگی میکرد، دختر صبح از غروب تا سپیده از جنگل سیاه عبور میکرد با دیو تاریکی میجنگید تا به سرزمین نور برسه! وقتی دختر صبح اولین نفسشو به درون شیپورش میدمید و شروع به نواختن می کرد با اولین قدم پا به سرزمین نور می گذاشت! یه روز که عاشقانه ترین شعرها گفته میشدند و همه جا پر از عشق و جنون و رنگ قرمز بود خبر...
همیشه با دوچرخه میرفت مدرسه!خونه ما یه حیاط خوشگل داشت!ولی اونا که خونه بغلیمون بودن، حیاطشون نه گل داشت و نه میوه!برای همین من هرروز...چند تا گل از باغچمون میچیدم و میزاشتم توی سبد دوچرخه اش!وقتی از کوچه رد میشد...لبخندشُ میدیدم که زل زده بود به گل های توی سبد دوچرخه!ولی خودش نمیدونست، من فقط برای لبخنداش هرروز از زیبایی باغچمون کم میکنم، تا زیبایی لبخندشُ ببینم!(((:نویسنده : نگار عارف...
پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می کرد و همواره به او زخم زبان می زد.یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف های پسر توجهی ننمود و با بی اعتنایی او را ترک کرد.چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی ...
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: «میخواهم رازی را به تو بگویم.»پسر گفت: «گوش می کنم.»دختر گفت: «من می خواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمی دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچ وقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر می خواهم.»پسر گفت: «مشکلی نیست...
4/5من هول هولکی کاسه رو خالی کردم و شستم، اون موقع ها مُد بود کاسه نذری رو باید پُر تحویل میدادی خب مامانم نبود که پُرش کنه در نتیجه خودم دست بکار شدم از حیاط یکدونه گل محمدی بزرگ و خوشگل کندم و گذاشتم تو کاسه، زیور داشت زیرزیرکی نگام می کرد آخ یادم رفت بگم اسمش زیور بود درست بالای سرش یک انار ترک خورده رو درخت بود چند روزی بود که می خواستم بکنمش حیفم میومد آخه بزرگترین انار درخت بود یهو به خودم حس فردین گرفتم دلمو زدم به دریا از خودم گذشتم که ...
3/5 اینم براتون بگم دختر ننه هاجر از عمد چون می دونست مامانم خونه نیست و من تنهام اومده بود تا به بهانه آش خودی نشون بده خلاصه نذر یا نظر کدوم داشت نمیدونمبین خودمون بمونه منم یک کوچلو ازش خوشم میومدیهو با اون صدای ناز و لرزانش گفت: (بیام برداری) چون دم خونه ما یه پله داشت منظورش این بود که بیاد جلوتر تا من کاسه آش بردارمرفتم کاسه رو بردارم سرشو آورد بالا و نگام کرد یهو چشمام میخ اون چشمای تیله ایش شد وااای خدا این اگه شلخته نبود چی میشد!...
2/5یهو یک چیزی شبیه کرم خاکی روی آستینش برام جلب توجه کرد که بعد فهمیدم یک از رشته های آش بوده که موقع پختن لابد چسبیده به آستینش و اونم طبق معمول یادش رفته تمیز کنه خیلی دختر شلخته ای بود از موهای نامرتبش که از لای روسری زده بود بیرون و شبیه قطره های قیر که تو تابستون از پشت بوم آوریزون میشه شده بود نگم براتونیکی از پاچه های شلوارش نمیدونم چرا کوتاه تر بود البته یکم! همه اینارو تو یک لحظه دید زدم! گفتم که با حیا بود و به من اصلا نگاه نمی کرد...
پنج شنبه بعدازظهر بود یهو صدای در اومد تق تق یکجوری ناآشنا در می زد چرا دوتا تق چرا سه تا نه؟رفتم در باز کردم دختر همسایه بود یا بقول مامانم دختر همساده! همون دختر ننه هاجر دیگه، راستش ننه هاجر تو کال گیلاسی خیلی معروفه تا یادم نرفته بگم کال گیلاسی اسم محلمونه، یک سینی صورتی دستش بود توش دو تا کاسه چینی گل قرمز که احتمالا مال جهیزیه خود ننه هاجر بوده پُر آش و روش کلی روغن نعنا ریخته بود که بوش همه محل برداشته بود خلاصه خواسته بود همه هنرهاشو رو...
🧚🏻♀️نشانه ها را دنبال کن نشانه ها تو را به سر منزل جانان میبرند.✍🏻داستانک:از کنار شمشادهای خیس از شبنم، پاورچین پاورچین گذر کرد، پشت پرچین اندکی مکث کرد؛ خورشید از بام کوتاه صبح خود را بالا می کشید و تلالو انوارش از لابه لای پرچین، صورت زمخت و مردانه اش را نوازش می کرد؛ غرق در رویای غمناکش بود که با صدای بانگ خروس به خودش آمد؛ او را دید دخترکی با گیسوان افشان که در خواب هم دیده بود.دخترک زیبایی که نشانه های بلوغ در انحنای اندام ظریفش ن...
رفتی؟ تو هم؟ رسمِ معرفت!؟ نمکِ محبت!؟ چه شد آقا!؟ اُخوت؟ صداقت؟ شوق رقاص بی همراهی حاضرین،می شود روضه ی مصیبت! ماندم! ماندند!؟ قدمِ اول نالوطی بودن را آن ها برداشتند، برنداشتند!؟ بودید که! ندیدید!؟ به قلبم! به پینه های بغضش! پشت نکردم و پشت کردند! رها نکردم و رها کردند! زِکی به باد! از سایه ام ترسیدم! که مبادا از این ها یادبگیرد و دشنه به دست شود! رفتم چون؛ ریشه ی ماندنم خشک شده بود در مرام شان...حقیقت را دریاب بزرگوارم! ه...
چشم هایش را با درد بست.هنوز هم جای سیگارهای خاموش شده بر پوستش،سوزشی همانند خنجر های آزین کننده قلبش داشت. قلبی که اکنون، چیزی جز چند تکه شکسته نبود .نمی دانست دلش به حال پینه های زخم آلود و چرکین پایش بسوزد؛ یا باران که یادآور جگرش بود؟در این وانفسا، به یاد گل های نرگس پژ مرده اش افتاد. اگر این ها را نمی فروخت؛ چه می کرد؟ جای کبودی های ارغوانی رنگش همچون گل سنگ های پای برادرش، خود نمایی می کردنداشک نیامده حاصل از سنگی که پایش...
بچه بودم از کجا میدونستم ؟!!!تازه 18سالم بود به قول تُرکا گورممیش بودم مامان رفتنی میگفت ها بچه میری شهر هزار جور دختر رنگ و به رنگمیبینی نکنه عااااشق بشی هاااا!!! به اون دل لامصبت قفل زنجیر بزن اصلا دختر دیدی سرتو بنداز زمین استه برو استه بیا هزار بار سفارش کرد من تورو میفرستم درس بخونی نمیفرستم بری اللی تللی هاااا بفهمم دست از پا خطا کردی برمیگردونمت روستا طفلی میدونست دل نازکم زود دل میبندم هنوز ترم اولی بودم ولی به همه گف...
مثل همیشه زیر درخت مورد علاقه اش نشسته بود... هوا ابری بود و باران عجله داشت برای باریدن... بارانی زیبایش را به تن داشت و رو به آسمان لبخند میزد.... احتمالا خدا را شکر میکرد که مادرش دوباره نفس میکشید.. کتابی که چند دقیقه پیش میخواند را برداشت و قدم زنان راه خانه شان را در پیش گرفت... خودم را پشت درخت پنهان کردم که مبادا مرا ببیند و رسوا شوم.... در خانه شان به مناسب حال خوب مادرش مهمانی برپا بود، و من میدانستم... میدانستم که به خاطر آن همه سر و ص...
پاییز بود و اوایل مهر،دستمو محکمتر گرفت و بسمت پیرمردی ک بساط لبو داغ و باقالی تازه داغش ب راه بودقدم بر میداشت..لبخندم از چشمش دور نموند و گفت؛توام موافقی؟؟ فشاری ب دستش دادم و گفتم؛اصن پاییز و یار و لبوی داغش...بلند زد زیر خنده و میون خنده گفت:فدا اون چونه خنگت بشم ک مث بچه ها ذوق میکنی...مشتی حواله ی پهلوش کردم و گفتم:اصن من نمیام...چشای مهربون و پراز ارامششو دوخت بهم و گفت؛پ برم دنبال ی یار دیگه بقول خودت پاییزو یار و لبوی داغش،تنهایی ک نمیچس...
دوست داشتم عاشق اون دختر مومشکی بشم،بدون اینکه بفهمه بدون اینکه یک ذره حس کنه هرشب ساعت۸تنهایی میومد کافه ومیشست اون کنج وشروع میکردبه نوشتن موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثل درخت بیدمجنون آویزون میشد وکلی به دلبریش اضافه میکرد.هرسری خودم میرفتم سفارشش رومیگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود.همیشه هم قهوه اش سردمیشد وبدون اینکه لب بزنه به قهوه بلند میشدومیرفت...چشماش شده بود تموم دلخوشیم وهرشب به امید اینکه چشمای درشتش روببینم ،میرفتم ...
دیگه هیچ امیدی نداشت! قلبش درد میکرد! انگار رگای بیجونش دیگه داشتن از کار میوفتادن! سنی نداشت... خیلی حیف بود! نزدیکای اربعین دست گذاشت رو قلبش گفت آقا... چی میشد منممیون زائرات بودم؟! چی میشداین دم آخری قلبم حداقل بریدهبریده می تپید برای دیدن حرمت؟! گریه کرد... هق هقش بالا رفت... فرداش که چشماش از درد ماهیچهخراب توی سینه ش سیاهی رفتو بسته شد، فک میکرد برایهمیشه عمرش تموم شده، تا اینکه دم گوشش پرستار لبزد: مژده بده! ...