زیبا متن
add_circle_outline
search
menu
صفحه نخست
متن عاشقانه
متن زیبا
بیو
پیامک
متن آهنگ
ثبت نام
افزودن متن
کاربران فعال
جستجو
اپلیکیشن
درباره
پشتیبانی
جستجو
×
متن
متن آهنگ
____vafa____
داستانهایی از جنس حقیقت و تخیل...
از خواب ک بیدار شدم باز هم روی بدنم کبود شده بود..
هر بار یک زخم یا کبودی..
بدون درد هم نبودند..
زخم ها میسوختند و کبودی ها درد داشتند..
اما من ک خودزنی نمیکردم!
یا...
کتک نخورده بودم..
آن هم هرشب..
هر شب...
و باز هم..
هرشب..
ای...
متن وفا
نوشتن آدم را سبک میکند..
داستان آدم را به سمت و سوی تخیلات میکشاند!
شعر احساس را بیدار میکند...
اما همه این ها
بستگی به موضوع دارد!
موضوع این نوشته میلاد است؛
تولد است!
تولد وفا!
تولد من!
هرسال با شیوه های گوناگون تولد را تبریک میگو...
متن وفا
دست بر گریبان گرفته بود و فریاد میزد اما...!
صدایی از حنجره اش خارج نمیشد..
گویی نمایش پانتومیم اجرا میکند!
اما بدون بیننده!
مشخص بود حال خوشی ندارد.
قدم میزد و راه میرفت و دستانش را در هوا تکان میداد!
یا من چیزی نمیشنیدم!
یا او بی صدا ...
متن داستان کوتاه
اصلا احساس خوبی نسبت ب صحبت هایش نداشتم
از این دکترها بود ک آسمان ریسمان میبافت تا حرفش را بزند
بی حوصله نگاهش میکردم و او هم گویی برای خودش حرف میزد
نگاهش کردم و گفتم:
\دکتر! اصل حرفتونو بزنید\
دکتر آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از چشمانم ...
متن داستان کوتاه
آرام در را باز کرد
قدم های کوتاهش را یکی پس از دیگری جلو میگذاشت و حرکت میکرد
ساعت آمدنش کمی دیر بود
نمیخاست کسی را بدخواب کند
هرچند..
قرار بود دیروز برسد ولی خب...
ملوانی بود و دریا...
دریا بود و بدحالی...
بدحالی بود و موج..
موج بود ...
متن داستان
این بار دلم کمی متفاوت تر با ت سخن بگوید؟
گاهی دلم سخن گفتنت را خواهان است..
گاهی دلم نگاه کردنت را میخواهد..
گاهی..
دلم...
ت را میخواهد..
اصلا!
بیا بگذریم.
ت مرا نمیخواهی..
من هم ت را...
ت را...
(نفس عمیق) 🙃
نمیشود!
نمیتوا...
متن وفا
هرچه تا به حال برایت گفته ام را از ذهنت پاک کن...
امروز جور دیگری میگویم!
همچو گیاهی که برای زندگی به آب و آفتاب نیاز دارد..
تو آب و آفتابی..
همچو بلبل... که به صدایش شناخته شده..
با طُ شناخته میشوم!
همچو خورشید که به نور و روشنایی معروف ...
متن دلنوشته عاشقانه
پاهایش را از تخت آویزان کرد...
دستش را به در اتاق گرفت و دستگیره در را پایین کشید..
از لای در اتاق، اتاق پدر و مادرش را نگاه کرد..
صدا از آنجا نبود..
از سالن پذیرایی بود..
صدای خنده می آمد!
صدای صحبت های دوستانه..
و گاهی حرف های عاشقانه.....
متن داستان
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت...
اصلا قرار نبود اینجا باشد..
و...
چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟
چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟
خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟
...
متن داستان
در این روز متولد شد دخترکی با آرامشش
آدمی ک کنون آدمک میخوانندش
انسانی ک انسانیت دغدغه است برایش
دوستی ک رفاقت اولویت است برایش
کسی ک صداقت مهم است برایش
تولدت مبارک آدمک قصه های پر شور و نشاط
تولدت مبارک آدمک قصه های پر از روح
تولدت مبارک آد...
متن وفا
آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد...
نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد
با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند
در را هُل داد و وارد خانه شد..
خانه به قدری...
متن وفا
از مقابل او گذشتم..
میدانستم او کیست..
اما رفتارم ناآشنا بودنش را نشان میداد..
چشمانم فریاد میزدند تا لحظه ای او را ببینند..
قلبم خود را به دیواره ی قفس میکوبید تا لحظه ای صدای گرومپ گرومپش شنیده شود..
دستانم..
از آن ها نمیگویم..
اما..
...
متن داستان
ببین چقد برات خرج میکنه؟
نگا چقد درموردت خوب حرف میزنه!
خیلی خوبه ها!!!
فک کنم دوستت داره...
با این چیزا ب هم امید ندین!
شاید خیلیا با همه همینقد خوب باشن!
علاقه پیدا کردن ب کسی ک فک کنی دوستت داره عین مرگه!
نویسنده: vafa \وفا\...
متن وفا
و گاه همه چیز دست ب دست هم میدهند..
تا بهترین روزهای زندگی ات......
مرگبار ترینشان باشند...
دردناک ترینشان باشند...
بهترین روزهای زندگی دیگران...
همان اعصاب خوردکن ترین روزهای زندگی من است...
نزدیک من نشو...
دستگاه پاسخ گویی خراب ...
متن وفا
مانند خونریزی زخم عمیق شمشیر در قلب...
بدنم جرعه جرعه روحش را خاک میکند...
نویسنده: vafa \وفا\...
متن وفا
اشک میریختم و زار میزدم...
از چه؟
نمیدانستم..
با تمام ترس و وحشتی ک ناگهانی ب سراغم آمد چشمانم را تا آخرین حد باز کردم...
باور کردنی نبود..
معلق در هوا بودم..
چشمانم را بستم و دوباره گشودم..
دو چشم باز جلوی چشمانم بود...
تکان سختی خور...
متن وفا
ی روز نت گوشیتو خاموش کن...
ببین اتاقت چ رنگیه..
کمدت چ شکلیه..
دیوارا ترک خورده یا ن
لامپ اتاقت سالمه یا سوخته..
در اتاقت جیر جیر میکنه یا ن
ببین..
پیر شدی یا ن...
نویسنده: vafa \وفا\...
متن وفا
شروع ب شمردن پله ها کردم..
ب صد رسید..
فقط ب این ک ب آخر برسم فکر میکردم..
روبرو را نگاه نمیکردم، فقط پله زیر پایم مهم بود..
ایستادم..
دست بر زانوانم نهادم..
نفسی عمیق کشیدم..
سرم را بالا بردم..
با دیدن کسی ک روی پله های بالاتر ایستاد...
متن وفا
بودنتونو یادآوری کنید...
بی سر و صدا نرید...
بزارید بودنتونو حس کنن ک وقتی نبودی همه چی آوار شه رو سرشون...
اینطوری بیشتر ب یاد میمونه!
اینطوری جای گله کمتره...
نویسنده: vafa \وفا\...
متن وفا
با تمام توان فریاد میکشید و میان فریاد هایش اشک میریخت...
کسی نبود بگوید آرام باشد!
کسی نبود او را با حداقل با حرف آرام کند..
تنها بود..
از اطراف هیچ صدایی ب جز صدای فریادهای سوزناکش شنیده نمیشد...
گویی گرد مرگ پاشیده بودند بر اطراف این جوا...
متن وفا
با تک تک تار و پود موهایش آشنا بودم
با تک نوازی های نفس هایش..
همه را حفظ بودم
گوش میدادم و حس زندگی را با تمام وجود از صدای نفس هایش میگرفتم...
امروز هم با قدم های نوک پایی ب سمت تختش رفتم...
ب ساعت نگاه کوتاهی انداختم...
6 صبح بود..
آرام ...
متن وفا
روز و شب ب کسی ک نباید فکر میکردم..
ک چ شود؟
معجزه شود و اویی ک با دیگری خوش است بازگردد؟
خیال خام...
ب نوشتن فکر میکنم...
شاید نوشتن ارامش را ب من هدیه کند..
مثلا..
نوشتن تمام خوشی هایی ک چشیدم..
نوشتن تمام خوشی هایی ک میخواهم بچشم...
متن وفا
تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم!
این ک شاید از لبه تنه درخت ب پایین سقوط کنم..
این ک ب خاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود..
این ک پایم گیر کند..
این ک آخر آخرش مرگ است...
آرام پا جلو گذاشتم..
آرام قدم برداشتم..
میان این در...
متن وفا
از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود.
هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند...
با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند...
اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود...
از پشت سر صدای قد...
متن وفا
وارد جایگاه عروس و داماد شدیم!
همه دست میزدند..
کودکان جیغ میکشیدند...
دختران سوت میزدند...
همه شاد بودند..
همه خوشحال بودند..
میخندیدند...
این وسط..
فقط دو نفر ناراحت بودند..
*عروس و داماد*
ب هم نگاهی کردند..
هردو لبخند بر لب دا...
متن وفا
درونم آنچنان فریاد میکشد ک دستهایم را برگوش میگذارم...
اما...
از درون دارم کر میشوم...
چرا کسی صدای زجه های قلبم را نمیشنود؟
من زنده ام؟
آری...
ببینید...
نفس میکشم!
حرف میزنم!
راه میروم!
مرا میبینید؟
اگر میدیدید...
حتم...
متن وفا
فریاد خودت از درون وجودت را شنیده ای؟
کر کننده است...
نویسنده: vafa \وفا\...
متن وفا
رهایم کن..
بگذار ب همان حال بی حس همیشگی ام برسم..
کمی در بی خیالی ام سفر کنم...
و با خونسردی از کنارت بگذرم...
مرا رها کن...
بگذار همان همیشگی باشم...
نویسنده: vafa \وفا\...
متن وفا
مانند خستگی پس از سفری یک ماهه...
تمام عصب های تنم بی حس شده اند...
نویسنده: vafa \وفا\...
متن وفا
سخنی نیست...
جز تنهایی...
میگذرد..
اما زمانش مشخص نیست..
جالب است..
شلوغ باشد اطرافت...
اما تنها باشی...
نویسنده: vafa \وفا\...
متن وفا
ادامه