زیبا متن : مرجع متن های زیبا

امتیاز دهید
5.0 امتیاز از 1 رای

کلید و انداختم تو در و بازش کردم..
وارد خونه شدم و کیفم و از دستم شل کردم ک آروم بیوفته رو زمین..
خودمم نشستم رو مبلای روبروی آشپزخونه..
ی لحظه چشامو بستم..
ی صدایی از آشپزخونه اومد و چشامو وا کردم..
خانم خونه مث همیشه کارش تو آشپزخونه بود و بوی غذا رو توی خونه پخش کرده بود..
انقد حواسش ب غذاش بود ک حتی صدای در و نفهمیده بود..
بلند گفتم:
سلااام
یهو برگشت و با تعجب گف:
عه کی برگشتی؟؟
جوابی ندادم و رفتم طرف گاز..
سیبای سرخ کرده رو ک دیدم اصن خستگیم در رف.
دس بردم تا سیب زمینی وردارم ک..
آخ
با قاشق زد رو دستم!!!
شاکی برگشتم طرفش برا شکایت ک دیدم قاشق و تاکیدی برده بالا!
گف:
دس نمیزنیا.. اول میری دس و صورتتو میشوری بعد میای تا ببینم چ کمکی از دستم برمیاد.
بعدم با ی لبخند ته مایه صورتش ظرف سیب سرخ کرده ها رو ورداشت و پشت ب من و رو ب گاز وایساد..
ولی دیگ دیر شده بود.... من خندشو دیده بودم!
دس بردم و انقد قلقلکش دادم ک....

داره خودش سیب زمینی سرخ کرده میزاره دهنم!

بله... راحت رو مبلا نشستم و چشامو بستم و سیب زمینی میزاره دهنم..

ی لحظه...
چشامو وا کردم..
چیزی تو دهنم نبود....
کسی هم پیشم نبود...
بوی غذا نمیومد!
خونه سوت و کور بود..
اره..
یادم نبود..
دیگ بوی غذاهاشو نمیتونم بفهمم..
دیگ..
بعد خنده های ریزش نمیتونم قلقلکش بدم..
اره..
بازم ی خواب بود تو بیداری...

داستان های خواب زده نویسنده: vafa
ZibaMatn.IR

____vafa____ ارسال شده توسط
____vafa____


ZibaMatn.IR

انتشار متن در زیبامتن