دوشنبه , ۱۹ آذر ۱۴۰۳
نا برادر تا کجا کوله یِ آتَش بَر دوش؟تا به کِی با تو مُدارا کردن؟چو هابیل از برادر دشنه خوردنچُنان یوسُف به چاهِ کین فِکندنبرو دیگر برادر بی برادرندیدم آدم از تو بی وفاتَرنمی بخشم تو را هرگز، به واللهقسم بر روحِ بابا، جانِ مادر...
من آن اَبرَم که می خواهم بِبارمزِ دلتنگی هوایِ گریه دارمدر این بِیغوله نایِ ماندَنَم نیستدلِ خود را به دریا می سِپارَم......
ای ماه ترین ماهِ درخشانِ شَبانَمدوری زِ تو آوَرده دِگر جان به لَبانَم......
اِی شاهِ بی شینِ دِلَمبی رُخِ ماهَت چه کنم؟وامانده اَم با حسرتِچَشم سیاهَت چه کنم؟اَسبِ چَموشِ خاطِراتهر لحظه کیشَم می دهدماتَم میانِ شَطّ ِ رَنججانَم فدایَت؛ چه کنم؟...
قصه یِ آن شاهِ بی رُخ را بِخوان، افسانه نیستبَر فَلاتِ شانه اَش یک عُمر می بایَد گریستاو که از مَرزِ تمامِ خط قرمزها گذشت بعد از آن در کُنجِ عُزلَت از همه دنیا گُسَست...یاسر یزدانی...
تا تو جلو رویِ مَنی آئینه می خواهم چه کار؟هر لحظه مشغولم به تو، آدینه می خواهم چه کار!؟یاسر یزدانی...
گفت: کدامین مُهره چیره خواهَد شددر نبردِ میانِ شاه وُ رُخگفتمَش پاسخَت جمعِ اضداد استجمع شدند وُ برنده شد؛ شاهرخ...یاسر یزدانی...
آخرین شعر قرنسلام؛ این آخرین شِعره عزیزم!که واسه َ ت تویِ این قرن، می نِویسمبمونه واسه َت از من یادِگارییه دُرواژه از احساسِ نَفیسَمقلم نَم نَم قدم زد روی کاغذتَنش آبستَنِ ردِّ قلم شدخیالِ تو قلم رو پُرثمر کردکه شعرم از تو ناب و محترم شدنشد دستاتُ تو دستام بگیرمنشد هر روز و شب، واسه َت بمیرمنشد اون رویِ زیباتُ ببینمولی تا زنده اَم از رو نِمی رَم!!!درسته که یه قرن از ما گذشتهدرسته د...
یلدایِ بی توزمونه نذاشت تا که مالِ تو شَمولی من هنوزم به تو دلخوشَمدوباره یه یلدا که بی تو گذشتولی دل نذاشت بی خیالِ تو شَمبه دیوانِ حافظ تَفَاُل زدمبه شوقِ وصال وُ رسیدن به تومژده اِی دل که مسیحا نفسی...؟؟؟از این مژده، اِی دل؛ تو سَرزِنده شوشاید سالِ دیگه همین موقع هاکنار تو یلدا رو صبحِش کنمتمومِ غمامُ بدم دستِ بادتنِ داغِ عشقُ نوازش کنماگر چه دلم جِلوه گاهِ غَمهولی نااُمیدی خودِ مُردنهشاید فالِ من حالمُ خو...
بنویس بانوبنویس بانو؛ بنویس از ترانه شدناز دو دور افتاده؛ که اسیرِ زمانه شدنبنویس شیرینم؛ تو را به جانِ فرهادَتکه نیشتر شود قلمت بر این زخمِ کُهَنبنویس باز از آن چکامه هایِ بی وزنتکه معلق است میانِ جانِ مناز دلم تا که میهمانِ این دنیامکه ندارد خیالِ کوچیدَنبنویس بانو؛ بنویس از پریشانیمرغِ بی آواز؛ از رهایی چه می دانی...!؟بنویس و افشا کن این مفاهمه رامثل حلاج باش، بانویِ بارانیآی از آن حسرتِ همآغوشیوای از این نا...