متن yaser yazdani
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات yaser yazdani
خاطرتِت چه طعمِ خوبی داشت
طعمِ چای و نباتِ تو کافه
عطرِ نابِ گلابِ قمصر بود
میکسِ قهوه میونِ نسکافه...!!!
ما آن اِتِّفاقیم که "نیم" رُخ داده ایم زِ خاکِ وُجود
واوِیلَتا که کُنون شِتابانِ نیمه یِ دِگَریم...
چه آسون میشکَنی دل رو تو سینه
میگی که رَسمِ روزِگار هَمینه
چه سخته کندنِ دل از نگاهِت
تو میگی دیگه نیست چِشمام به راهِت
چه فرقی می کنه بود و نبودم
نباشی بی تو من بی تار و پودم
صدایی از رویِ لَبات نمیاد
نِگامُ دیگه اون نِگات نمی...
فقط خدا ، نه ناخدا
نه ناخدایِ بی خدا ...
من آمدم در این جهان،
تمرینِ تنهایی کنم...
"شاهِ بی رُخ"
قصه یِ آن شاهِ بی رُخ را بِخوان، افسانه نیست
بَر فَلاتِ شانه اَش یک عُمر می بایَد گریست
او که از مَرزِ تمامِ خط قرمزها گذشت
بعد از آن در کُنجِ عُزلَت از همه دنیا گُسَست...
خنده دوست چنان قند و عسل شیرین است
تکیه گاهی ست، زمانی که دِلَت غمگین است...
می زند موج غمش بر پیکرم دیوانه وار
ای خدا آخر مرا با قصه یِ دریا چه کار...!؟
نورِ امید روشن تر از نور خورشید است
نورِ امید گرم تر از نور خورشید است
غصه های کات دار و سرکشت سمت من است
شادی بعد از گُلَت را با که قسمت می کنی...!؟
چشم بستن بر دو چشم همچو آهویت چه سود
تا که این دل دم به دم بی چشم سر می بیندَت...
دلداده یِ آن باش که در آیِنه دیدی
تا نُتِ سُل ما زِ خطِّ حامِل از "فا" می رویم
با نُتِ سُل تا به "لا" وُ تا به بالا می رویم...!!!
پروردگارا !
سپاس که بار دیگر فرصت طواف بَر گِرد خورشید را به واسطه حضور در زمین به من ارزانی داشتی...
پروردگارا !
سپاس که بار دیگر فرصت طواف بَر گِرد خورشید را به واسطه حضور در زمین با من ارزانی داشتی...
پیر اگر باشم چه غم!؟
عِشقَت جوانم می کند...
نا برادر
تا کجا کوله یِ آتَش بَر دوش؟
تا به کِی با تو مُدارا کردن؟
چو هابیل از برادر دشنه خوردن
چُنان یوسُف به چاهِ کین فِکندن
برو دیگر برادر بی برادر
ندیدم آدم از تو بی وفاتَر
نمی بخشم تو را هرگز، به والله
قسم بر روحِ بابا،...
من آن اَبرَم که می خواهم بِبارم
زِ دلتنگی هوایِ گریه دارم
در این بِیغوله نایِ ماندَنَم نیست
دلِ خود را به دریا می سِپارَم...
اِی شاهِ بی شینِ دِلَم
بی رُخِ ماهَت چه کنم؟
وامانده اَم با حسرتِ
چَشم سیاهَت چه کنم؟
اَسبِ چَموشِ خاطِرات
هر لحظه کیشَم می دهد
ماتَم میانِ شَطّ ِ رَنج
جانَم فدایَت؛ چه کنم؟
قصه یِ آن شاهِ بی رُخ را بِخوان، افسانه نیست
بَر فَلاتِ شانه اَش یک عُمر می بایَد گریست
او که از مَرزِ تمامِ خط قرمزها گذشت
بعد از آن در کُنجِ عُزلَت از همه دنیا گُسَست...
یاسر یزدانی