بار دیگر چشمهایش را گشود این زندگی
ای دلیل روزهای خوب من صبحت بخیر
بهزادغدیری...
هر چه گشتم لایقت پیدا نکردم نازنین
بی ریا و ساده میگویم فقط می خواهمت
اعظم کلیابی بانوی کاشانی...
صبح آمده با من به تماشا بنشیند
آن لحظهٔ زیبا که تو پلکی بگشایی
ایمان جلیلی......
شب است و شمع و چراغی و چشم مشکینت
شوم دوباره اسیر نگاه شیرینت...
دیوانه کند عشق مرا چون مجنون
دیوانه شدن ز عشق عاقل شدن است...
رنگ رخساره شنیدی که خبر داد زمن
عاقبت در خم گیسوی تو بی رنگ شدم...
دل ربودی از من و در دل نشستی ای عزیز
بر کسی دیگر نخواهم داد دل را بعد تو
بادصبا...
صبح یعنی تو بخندی دل من باز شود
صبح یعنی دل من گرم نگاه ت شود...
گفتم فراموشت کنم اما محال است
آخر چگونه بگذرم از هرچه دارم...!...
منم اسیر چشم تو...فدای خنده های تو
بدون تو کجا رَوَم که در مقابلم تویی
سجاد یعقوب پور...