شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
افسوس بر جانی که هلاکش کردی..بر عشقی که تمامش کردی...افسوس بر حال منی که رهایش کردی..بر بهاری که خزانش کردی...افسوس بر افسوس هایم که دلت را نرم نکرد..💔مبینا سایه وند...
دلتنگم؛ دلتنگ روزهایی که استرس شب را داشتم بغضم نگیرد، اما گرفت...دلتنگم؛ دلتنگ اشک هایی که سعی بر جاری نشدنش داشتم؛ اما جاری شد.از همه بیشتر دلتنگم؛ دلتنگ کودکی ای که شروع نشده تمام شد....مبینا سایه وند...
لبت را کن پر از خندهدلت را کن تهی از غمجهانی ساز از بهرتکه عاشق باشی تو هر دم.مبیناسایه وند...
اینک می گذرد این جمعه؛بغض ها باقی ماند در سینه؛حرف ها در دل ها ناگفته؛رد اشک بر گونه ها جا مانده؛باز این منتظر بی اقراراز هجران تو شد هی بیزار یامهدی ادرکنیمبینا سایه وند...
امروز کمی ارام استفردا همچنان طوفانی استپس قدر بدان امروز را شاید فردا کمی ناارامی است.مبینا سایه وند...
همیشه پر از مهربانی بمان؛گرچه در تقابل همانند رفتارت حاصل نمی شود،اما تو خدایی داری که بی اندازه تر از همه برایت جبران می کند.مبینا سایه وند...
چقدر بی بهانه نشستیم و شکستیم و ز درد دل گریستیم.؛چقدر بی رحمانه ندیدیم و شنیدیم و ز درد دل قضاوت کردیم.؛چقدر عاشقانه نوشتیم و سرودیم و دلی عاشق بنا کردیم.؛چقدر آزادانه دلی خون و سیاه کردیم.؛چقدر زیرکانه چهره بازی کردیم.؛و چقدر، چقدر هایی که چقدر درد به دنبال دارند...مبینا سایه وند...
عشق درد استمرگ حق است اشک سهم است چرا درد و رنج و مرگ حق است؟!اما نگفتند حال خوش لحظه حق است نگفتند پایان هجران حق است و از مهم تر چرا نگفتند خواب خوش شبانه حق استافسوس بر منطقی که انطباق ندارد.مبینا سایه وند...
در دنیا یک داشتن و یک نداشتن قشنگ است.قشنگترین داشته؛ داشتن آرامشقشنگترین نداشته؛ نداشتن حسرتاست..خوشا به حال کسانی که حتی داشته ها و نداشته هایشان زیباست.مبینا سایه وند...
عاشقانه می سرایم شعر سرمستی رابی بهانه دل نمی بندم به این هستی رایاد دارم در زمان کودکی گوش سپار بودم به شعر رودکیمی رسید بوی گلها بر مشامم شدم مدهوش این کردگار عالم دل عاجز شده زین درک خیالش سرم سِر مانده از عرش و جمالش جهانش می شود عاشق سرا هابهارش می شود رهای غم هادر آنجا بود که گفتم من به یارمتو را از خالق یکتا بدارم خدایا شکر این عظمتت راغنیمت من شمارم نعمتت رامبینا سایه وند...
در دنیایی که دم از اصالت زنندفخر فروشی کجای جهان را گیرد جایی؟!مبینا سایه وند...
دیوانه دل را گر نبینی عاشقیتو نمی فهمی که عشق هم دارد خالقی عشق گر باشد در انسان وجود هی گزاری شکر و هی کنی سجودمن ندانستم درد عاشقی در گمانم هی نمی گنجید این آشفتگی عشق زیباست اگر درکش کنیعاشقی درد عجیبیست اگر کشفش کنیمبینا سایه وند...
درد دل را کس نمیداند چو غم درد قلب را کس نمیداند چو زخم آن یکی دردست و درمانش تویی آن یکی اشک است و چشمانش تویی این یکی دیگر ندارد طاقتی درد هجران شد برایش عادتی شمع و گل پروانه گردان دورشان دیگری رفت بی خبر شد باز بی نام و نشان پس دگر این را نگویم عاشقی چون همش دردست و هی آشفتگیمبینا سایه وند...