در شگفتم که چرا
از عشق می آید ستوه؟!
پس نگو فرهاد چرا
دل را بکرد از آن کوه!
مبینا سایه وند...
شهریوری از جنس تابستان؛
ولی معشوق پاییز!
مبینا سایه وند...
به هوایت تو بگو نزند بر سر من؛
در سرم قافله ای است پر از اندوه و غم
مبینا سایه وند...
چشمانت با من صادق بود؛اما امان از دلت که ندانستم با که بود..مبینا سایه وند...
نه حرفی برای بیان؛نه بغضی برای سکوت؛
نه زخمی برای زبان؛نه امیدی برای زمان..
مبینا سایه وند...
گرمی دستانت بهاری بود، که مرا با پاییز دلتنگی آشنا کرد..
\\\\مبینا سایه وند\\\\...