پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بهش گفتم مهم نیست تهش چی میشه مهم اینه الان حالمون باهم خوبه اونقدر همه چی خوب بود که به بعدش فکر نمی کردم خیال میکردم حتی اگه نباشه بازم روزایی که باهم داشتیممیشن بهترین روزای زندگیم که تا آخر عمرم فکر کردن بهشون لبخند رو لبام میاره.ولی تهش واقعا مهم بود تهش خیلی مهم بودتهش الان شده یه بغض ته گلوم تهش الان شده قلبم به مغزم التماس می کنه خاطره هاشو یادآوری نکنه می دونی تهش خیلی مهمه اینکه چجوری تمومش کنید مهمه اینکه چی از ...
دلم از نبودنت پر استهر روز خاطراتم را الک می کنم و جز دلتنگیِ تو چیزی برایم نمی ماند نه تو آمدینه فراموشیخیالی نیستمن کوه می شوم و پای نبودن هایت می مانم. عزیز اسمونی من...
امروز خدا با من یار بود! گریه ام را کسی ندید.همه باران را دیدند.وقتی که باران دستی به سر روی خیابان میکشید تا برای جشن بهار آماده شوند، همه گریزان به گام هایشان سرعت داده بودند...نمیدانم از چه فرار میکردند! موسیقی آرام ناودان از سرعت من می کاهید...چه عجیب این روز ها به غم معتاد شدم... خداهم هم مسیر این غم را برایم زیبا میسازد... چه تصویری بود امروز... چه زیبا بود شهر... و چه گریه ای میکرد آسمان! 02/12/21...
سرما به قدری بود که ماهیت باران راهم عوض کرده بود.درون خانه هوا سرد تر از کوچه و خیابان بود.لباس سفید کوه رو به رو، هوای ابری،دانه های بی قرار برف...گویا پایان سفر پدر و مادرم با پایان سفر دنیایِ کسی دیگر و رسیدن به مقصد ابدی اش مطابقت داشت.کودکان غرق در شادی نو عروس شدن شهر؛صدایشان دل کوچه را به رقص وا داشته بود اما اینجا، در یکی از خانه های این کوچه، در اتاق من، آسمان میبارید اما من نه! همه خبر فراغ را هضم کرده بودند اما من نه!دستانم از سوز...
دوازده سال پیش او را از من گرفتیاو الان زیر خروارها خاک من اینجاشک ندارم او را بیشتر از من دوست داشتی چون تو خوب میدانیمعنی حسرت چیست؟!فقط به این امید زنده ام که روزی جواب تمامسوالهای بی جوابم را از تو بگیرم ......
امشب یکی از بدترین شبای عمرمه یکی از شبای ک احتیاج دارم یکی محکم بغلم کنه بگه حل میشه بگه نگران نباش من کنارتم دستمو بگیره بلندم کنه بگه تو میتونی ولی کسی نیست من اینجا دارم اب میشم ولی کسی نیست بغلم کنه کنارم باشه چرا بعضی شبا انقد دردناکن یادم نمیره من خعلی تنها بودم تموم بدنم یخ کرده اشکا بی دلیل سرازیر میشن همش تو خودم نابود میشم آبان ماه. Farzaneh 22...
وقتی یه غم سرزده از راه میرسه و در خونه قلبت رو محکم میکوبه،حالا هر چقدرم بخوای راهش ندی و کاری کنی تا منصرف بشه و راهش رو بکشه بره نمیشه که نمیشه.....چون اون غم اومده تا یه مهمون ناخونده بشه.......حالا قبولش میکنی،سعی میکنی باهاش کنار بیای،دندون روی جیگر میزاری،تحملش میکنی،هیچی نمیگی و هر جوری هست با خودت کلنجار میری و تو دل با خودت تکرار میکنی که همین چند روزه،بالاخره تموم میشه و بعد راحت میشماما یه دفعه چشم باز میکنی ،میبینی واویلا........
امشب خعلی حالم بده انقد ک نمیتونم حتی گریه کنم بابا دلم برات تنگ شده خعلی زیاد حتی فکرشم نمیتونی بکنی دلم میخواد صدام کنی حتی ی بارم شده دلم میخواد دستاتو بگیرم بلند بلند گریه کنم من خعلی دلم برات تنگ شده :)🖤...
ای هم قدم همیشگی من؛هیچگاه از اینکه دوستم نداشتی متاسفم نباش تو فقط برای من جایی در قلبت نداشتی چون خیلی وقت بود یک نفر دیگر جایش را پر کرده بود.....
جنازه ی عشقی را بر دستانم تشیع میکنم که بدون او خود جنازه ای بیش نیستمببار بر سر دلم آسمان، تا درد بی کسی ام تمام درد های عالم را محکوم به بی دردی کندببار و نترس زین پس غریبه ای خواهم بود که عشق برایش دروغی بیش نخواهد بود دروغی به رنگ دویدن ها و نرسیدن ها.باران کریمی آرپناهی تاریخ انتشار۲۵ تیرماه ۱۴۰۲...
تمام روزها تنهایم تمام روزها با سردرگمی سر میشود ..!!شاید باورت نشود ولی من در خانه ی خود غریبه ترین غریبه ام...!!🥀دلارام امینی🥀...
جمعه ها دلگیرترین هوا سهم من می شودهوایی میشم در هوایی که نبودنت قلبم را به بی هوا شدن محکوم می کنداین روزها جمعه ها باهم همدست شده اند که تار تار ببافند بختِ سیاه مرا در هفته هایی که با دلتنگیه جمعه هر کدام هفتاد سال بردوش من سنگینی می کنند جمعه ها بی عبورترین اندجمعه ها بی رحم ترین اند.باران کریمی آرپناهی تاریخ انتشارجمعه ۲تیرماه ۱۴۰۲...
نقاب روی نقابتورا میبینم که خودت نیستینقاب روی نقاباینهمه نقاب را چگونه بر چهره ات آویزان کرده ای دستانم را به نشانه ی تسلیم روبروی تقدیر به رقص در می آورمصدای شکسته شدن دلم، دل از دلِ آسمان خالی میکندشکسته های دلم را جمع و تفریق میکنم هرچه تلاش می کنماین دل شبیه به دل نمی شودیک نقاب برمی دارمچهره ی دلم را می پوشانم و باخود همقطار میشوم.باران کریمی آرپناهی تاریخ انتشار۵تیرماه۱۴۰۲...
مشغول قتل عام روزها هستماندوه که از حد بگذرددیگر مهم نیست بودن یا نبودندوست داشتن یا نداشتنغرق می شوی در سکوتجای گله از کسی هم نیستاشتباه از همان روز تولدم بود...
نمیدونم از کجا شروع کنم برات بگم از شکست هام؟زخم هام؟تنهایی هام؟اشک هام؟انقدر زیادن که نمیدونم از کجا شروع کنم میخوام تمومش کنم تا اون زخم ها تیکه پاره ام نکردن تنهایی ها دیوانه ام نکردنشکست ها ضعیفم نکردن اشک ها غرقم نکردن..... صدف مسعودی...
نجنگ برای بدست آوردن کسی که،خودش دوست دارد از دست برود...! فاطمه قاسمی اسکندری (هورزاد)...
دل شکسته هایم را زیر دوش حمام میبرم…بغض هایم را زیر “شر شر”آب داغ می ترکانم..تا همه فکر کنند…قرمزی چشمهایم از دم کردن حمام است…!!...
دلتنگی بی خبر میاد وسطِ یه مهمونی وقتی داری میخندی و خوش میگذرونی... به شکلِ یه آدم میاد ، یه نگاه که خیلی شبیه...وا میری...سرتو میندازی پایین که نبینی که یادت نیاد ، که یادت بره که یادت نمیره...آخه بینوا مگه میشه یادت بره ؟!مهمونی تموم شده...یه اتوبان خلوته و تو و یکی که از ضبط صوت ماشین میخونه : اندوهِ بزرگیست زمانی که نباشی!آری اندوهِ بزرگیست:)...
افسوس که ؛ دگر مرا خوشحال کننده ترین اتفاقات هم شاد نمیکننددگر مرا ناراحت کننده ترین اتفاقات هم غمگین نمیکننددگر مرا تعجب اور ترین اتفاقات هم متعجب نمیکنند به خودم امده ام و دیدم که چقدر نسبت به اتفاقات زندگیم بی حس شده ام میبینم و میگذرم به راستی که گویی مرده ام...
دیگه نه تحمل این روزای سخت رو دارم...نه شوق اومدن روزای خوب...فقط دلم میخواد بگذره...هر چه سریعتر...!اینجایی که الان هستیم،نه رویای دیروزه...و نه آرزوی فردا...!این قسمت از زندگی،بدترین حال حاضره...کاش زود بگذره...فقط بگذره......
سپیدی دفترم گاه گاهی می گرید برای غم های بر دلم نشسته …ام …دلنوشته ای از غم نویسنده :المیرا پناهی درین کبود...
مثل کودکی که مادرش به او گفته دیگه مامان تو نیستممثل دختری که اخرین یادگاری عشقش گم شدمثل دانه برفی که به زمین نرسیده آب شدمثل بغضی فرو خورده شده از غممثل دیوار های فرسوده ی در حال سقوطمثل ابر وقتی میگرید، مثل برگ وقتی میخشکد..مثل جوجه کبوتری که از درختی بلند افتاده مثل حباب های پراکنده ی بی هدف، مثل مورچه ای که زیر پایم له شد و ندیدم مثل قلب هایی که خرد شد، مثل اشکی که در چشم لبریز شد ولی نیافتاد مثل سیگار وقتی بی صدا سوختمثل رنگ...
تو از بهترینِ من، تبدیل شدی به بهترین درددردی که نمی خوام فراموشش کنم...دردی که نمی خوام درمانش کنم...دردی که با وجود درد بودنش، بهش لبخند میزنم!این درد رو فقط باید به دوش کشید؛ تا بی نهایت.....
بعد از چشمانتنه دگر سیگار به کار می آید نه دگر گریه که دوای درد عاشقی فقط مرگ است و مرگ....! آنی ...
در لاب ِ لای ِ دلشوره ها و ترس ها یملب پرتگاه ایستاده اممیدانم دستم را نمیگیریفقط محض رضای خ دا پرتم نکن !...
نه کاغذم که به دست باد بیافتم و نه شیشه که نقش بندم بر زمینگنجشکی بی پر و بال م رانده شده از بهشت, به جرم نوشیدن جرعه ای پرواز...
من بارها شماره ات را میگیرم و کسی در گوشم مدام زمزمه میکند :دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است !و من برایش از تو ، از دلتنگی ها ، از اشکهای بیصدا و از بی کسی هایم میگویم …اما او سر حرفش میماند ؛ لعنت به بخت سیاهم !...
می آید با ادعای عاشقی تمام دار ندار قلب ت را بر می دارد چند روزی می ماند و میرود تو می مانی و دیواره های سرد قلب ت و یک عمر کلنجار با دل و سادگی هایش...
خدا نیز غمگین است از این روزهایی که بر ما می گذردزمین خسته آسمان گریان مردم زار و نزاربس است دیگر بس!خدا از شادمانی امان شاد وازاندوه امان اندوهگین! زمین ، توان اینهمه عزیزِ ازدست رفته را ندارد که در خود جای دهد، بس است دیگر بس!آسمان انقدر بارید وگریست ، که دیگر اشکی برای باریدن ندارد ، بس است دیگر بس!مردم خسته ، گریان و چشم براه و در راهمنتظرن، منتظر تا بیایی ای مهدی منتَظَربیا که دیگر صبرمان سر آمد ...
آدمها روح خانه ها و خاطرات ما هستندوقتی که به دیوار ها و حیاط خانه خیره می شومخیلی ها نیستندخانه همان خانه است همان آسمان اما..انگار دیگر روحی نداردبه هر طرف نگاه میکنم درد و اندوه در کمین استخنده هایی که رفتندصدای مادر و حضور پدر که دیگر نیستو من در میان هجوم این همه خاطراتفقط خیره می شومشاید ساعت ها و ساعت ها✍ سردار...
دلم میخواد یه صلیب بسازموسط مزرعه ی گندم،به دست و پام میخ بزنم،چشمام رو در بیارم.تا دیگه نه افتاب رو ببینم،نه دهن کجیه کلاغ ها رو...
میدانی!توانم بیشتر از اینها بود!جوانییم را به پایت ریختمولی چه کنم که ثمر ندادی!کاش میدانستم ریشه که نداشته باشیثمر هم نمی دهیداشتن شاخ و برگ که دلیل نبود......
دوست دارم قلمم را بر دست بگیرم و برایت بنویسمبنویسم از روزهایمان،از خوشی هایمان،از صدای خنده هایمان که لحظه ای خاموش نمیشد...اما نمیدانم یکدفعه چطور شدپلکی زدم و اشکی که از خنده بر روی چشم هایم نشسته بود را پاک کردم تا دوباره باهم بخندیم. ولی صدای خنده ای نیامد...میخواستم بازهم بخندم ها،میخواستمولی وقتی تو نیستی نمیشود! بجایش ان اشکی که از خنده بر چشم هایم امده بود این بار بخاطر غم هایم مهمان چشمانم شد...پس مینویسم تا بدانی وقتی که ...
آسون نیست باداشتن این همه درد ایستادن وخندین .این روزها اختیارزندگی درمن نیست.برایم فرقی نمی کندچگونه بگذرد روزهای سبز جوانی ام .سخته قربانی شدن روزهای جوانیت راببینی اما نه راه پیش باشد ونه راه پس ..فقط بایدچشم هایت راببندی وخودتت رو به دستت تقدیربسپری.چقدرتلخه وچقدرسخته رودلت پابزاری وتمام روعیاهات وتمام آرزوهایت رادرقلب شکسته ات دفن کنی......
کاش هیچوقت ب دنیا نمی آمدم و این دنیای فانی و پر از درد و غم را هیچوقت نمیدیدم و احساسش نمیکردم خدایا تو ک میدانستی دنیایت اینجوریه چرا آدما رو خلق کردی واقعا چرا ؟؟ تلافی تنهایی خودت را از آدما میگیری !!!...
قصد رفتن کردی و دلتنگی را برایم به جا گذاشتی.روز و شب هایم با دلتنگی تو سپری می شود،فشار دلتنگی ات من دلتنگ را دیوانه می کند.از دلتنگی ات چشمانم بارانی می شود.سرگردان و بی قرار می شوم برای فقط لحظه ای دیدنت،رفتی و من را میان انبوه دلتنگی رهاکردی،شکستنم را دیدی ولی راه جدایی را در پیش گرفتی....
تو میری انگار ی تیکه از وجود من رفتهشب بیداریام شروع میشه دیگه تو عکسا نمیخندم کل وجودم از دلتنگیت پر میشه لعنت به این رفتن که تورو از من دور کرد ......
تمام دل مشغولی هایمام رااز یاد برده ام!خنده های از ته دلگریه های پر بغضروزهای پر حسرت و حتی؛انتظار رامن خالی خالیِ خال یم...!!!...
خون هم بباری هم کم است...دیده ایوقتی که در صبح بهارییک جوانی بهر کاری...جوی رااز بشکه های آب خالی میکندپر میشود از غصه ها...هی باز خالی میکند!از دیده ام خون میچکدچون اشک جاری میکندمن دیده ام!پر میشود بازم برای پیرمردآن جوی هایا کودکی، کز کار زاری میکند(دوری)خون هم بباری هم کم است...آن بشکه های پوچ و خالی،همچون آدم های پستعشق را در جوی، حالی میکند!با دست پینه بسته اش،در کیسه اشهی پر و خالی میکند، با ...
دلم آنقدرشکسته و سوخته که نمی شود بخیه زد و یا مرهم گذاشت، باید بگردم بلکه از این چینی بند زن های قدیمی ،پیدا کنم ،که بند بزنند تمام بندهایش را ...اما با اون بندهای فلزی مرسوم نه ...بندی برایش آماده کرده ام از بی تفاوتی و سردی ..هر جا باز خواست گرم کند محبت را ،این بندها سرد کنند و خاموش ......
هواابری که میشودباران میخواهمباران که می بارددلم برف میخواهدبرف میبارداماتو نیستیودلممرگمیخواهد......
بعد از تو خدا هم با شمعدانی های خانه مان قهر کردمن ماندم و چهره عبوس کاکتوس کُنج حیاط که طعنه به تنهایی ام می زند...!ارس آرامی...
تو عاشق لبخندهای من شدی و بزرگترین هنرو شاهکارت خشکاندن لبخندهای من شد موقعی که رخ به رخم میشوی حالا میتوانی با چیزی که ساختی کنار بیایی؟تندیس خشک و بی روح که دیگر آدم نیست ،آن را کنار کتاب ها و مدارکت قاب کن ،تا هر جا خواستی باز خودنمایی کنی این را هم به افتخاراتت اضافه کنی، این بار بگو من مجسمه ساز قهاری هم هستم...
آهای تو که اینهمه به من نزدیکی و من این همه تنهام یک مقدار دورتر بایست لطفا ،تا این تناقض را هضم کنمنزدیکی و تنهایی مثل داشتن صندوقچه ای پر از طلا و در عین حال مردن بر اثر فقر است ...پارادوکس وحشتناکی است...
این نامه ی آخر من به توست که پشت اینه ی نگاهت به جا خواهم گذاشت بعد از آن چمدانم را جمع میکنم ، شکسته های پیله ی وجودم را برمیدارم و میروم نمیدانم شاید هم خیلی وقت است خودِ پروانه ام از پیله ی شکسته اش رفته و خاکستر بالهایم در ته قلبت بی جان به جامانده ... هرچه هست بدان پاک کردمش که پایت را زخمی نکند دیگر کف دیار دوست داشتنمان نه خاطره ای هست نه علاقه ای نه شیشه شکسته های پیله ی وجودم ... خواستم بگویم میروم اما پشت سرم آب نریز اشکهایم ب...
هوای دلم تاریک می شود و باز هم به پیراهنت پناه می برم. قلب مُرده ی این پیراهن روایت گر تمام داستان ما از آغاز تا پایان و سینه ی فرسوده اش یادآور ثانیه به ثانیه ی خاطراتمان است.تنها چیزی که از تو برایم به جا مانده همین است، همین پیراهن کهنه ای که این روزها شده قاتلم!بی سلاح مرا حریف است و تمام تنم را زخم و زار می کند؛ اما منِ سرکش برای آرام شدن بازهم او را انتخاب می کنم.چه از خودت به رویش جای گذاشتی که اینقدر شبیه به توست؟چه ردی از تو دار...
گاهی سکوت خلاصه می شود در چشم ها!وقتی که بی محاوا نقطه ای را می یابی و خیره به آن، جهان را برای هزارمین بار نقض می کنی...دلتنگ می شوی برای لحظه هایی که هیچوقت نیامد" و سکوت می کنی و سکوت...چشم هایت را می بندی اما دلت گرفته! این دل گرفتگی عجیب گریه می طلبد! و چشم بسته، گریه می کنی و گریه...لبانت را به هم می فشاری! چال ْهای روی چانه ات که هویدا شد؛ عمقِ سختی، تازه شروع می شود...بغض می کنی و بغض ...دیگر طاقت نداری! همه چیز را رها می...
شب از نیمه که هیچاز پسا نیمه هم گذشته و منهنوز بیدارم...چه بی اندازه دلتنگم امشبو چقدر دامنه ی اندوهم، گستردگی دارد ...صدای تیک تاک ساعتهمچون ناقوسِ بلندِ کلیسابر تمامِ وسعتِ سکوتِ شب، غلبه کردهو من پُرَم از حجمِ سنگینِ نبودنش...بس کن...دیگر بس کن ای ساعتِ بدصدای ناهنجار!تا به کِی میخواهی دردِ نبودنش راهمچون پُتکی سنگین، بر سرم بکوبی؟!مغزم درد می کند...مغزم از این همه افکارِپی در پیِ بی انتهای بیهوده درد می کند.....
آخر همان شد که نبایدمیشد آخرهمان رفت که نباید میرفتامروز همش این اهنگ رو تکراربود امروز لباسای تنم سیاه بود انگارکه لباسامم فهمیدن تو نیستی قلب دردو این بغضای لعنتی رهام نمیکنه مرورخاطراتت کارهرروزمه بی هوا ازخونه زدم بیرون تو دل بهار قدم میزنم گاهی نفسم با این آهنگ بندمیره هنوزنبودتو باورندارم فکرمیکنم کنارمی ودستمو گرفتی اما تا به خودم میام میبینم تنهام منم و خیابون و درختا و جیک جیک پرنده ها که با آهنگ میخونن همه دنیافهمیدن که دل ودلدارمن نی...
چشمانت را بستی و رفتیاما نمی دانستی در پس این رفتن تو چه غم ها و غصه هایی که بر سر ما خراب نشدنمی دانستی با رفتنت سیاه شد تمام نقطه های رنگی درون دنیایمان.نمی دانستی همان هنگام که چشمانت را بستی و فروغ نگاهت را از دنیای ما گرفتی،ما هم در تاریکی محض محو شدیم.تو نور دنیای ما بودی،تو امید خشت خشت این کاشانه بودی و نمی دانستی،نمی دانستی چه آواری،چه مصیبتی و چه سرگذشت شومی را با رفتنت به ما تحمیل میکنیآرزوبیرانوندقیام...