شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
هر روز خودم را به خارج پنجره ام پرت می کنم و لحظه ای بعد با یک پیچک کوچک پیچیده شده به روزمر گی باز می گردمو رنج مردمی را می بینم که مثل گربه ای از سقف آویزان شده اند تمامی این شهر از سقف آسمان اش آویزان استما رابطه امان را با کوچه و خیابان از دست داده ایمو درها رو به دیوارها باز می شوندروزگاری که مثل آببرهنه بودی گذشتحالا هم که مدام زیر باران گریه می کنی تا این کوچک نمناک اندوهدیده نشودو حجم سوزنی سبز ...
مهم این استهنوز مرغابی ها با من شنا می کنند...
نگاه کن که چشم هاچطور خاک می شوندچگونه لحظه های بدنخاطره خاطرهبر باد می روند-دخترم !ساعت ها از بر داشتن جنازه ام گذشته استخسته ام-از گوشه ی این تابوت بوی بی رحم نعنا می امدبوته های سبز نعنا را کنار قبر مادرم کاشته بودماین روزهامویرگ های دستم به بن بست رسیده اندو چشم هایم به تاریکی تابوت عادت نمی کننددیدی چگونه خودم را در دست هایش ریختمبوی نعنا می آیدبوی بی رحم نعنا...
منمعاصر پیاده روهای پر از چاله چوله ی تهرانممن معاصر درخت های قطع شده ی ولیعصرممعاصر قانون های یک طرفه امو خیابان های چند طرفهمعاصر عاشورایم و حلوا و نذری...معاصر روز دخترم!...
درست است آب از سرمان گذشتهاما تا به این حد؟صدای مردمی می آیدزمزمه ی گفتگوهایی از پیش تعیین شدهچرا آدم های دنیاتمام نمی شوند؟...
تو با انحنای بی نتیجه ی ستون فقرات من چه کردی که دیگر راست نمی شومبا بوسه های من بر شیار چانه اتچه کردیکه روی زمین ریخته شدهاب شدهبخارابر پشتِ پلک هایم -خیر قربانمشکل روس ها نیستمسئله بیماری مختصری ست که علیا حضرت دارندهمان بیماری تاریخهمان گلیم سیاه تکرار-تو با آن کالسکه و فانوس که هر صبح در رگ های من تا قلبمراه امام زاده هاشم را سلانه سلانه می پیمود چه کردی که کالسکه آتش گرفته ست و خاکسترتمام.... تو ک...
لکنتت زبان من استوقتینمی بینمتت...
صلحمثل یک دسته گل روی مزارتنهاست...