پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای تنِ تو معبدِ هر ترانه ایبا من از ایوانِ نگاهت شعر بخوانشیما رحمانی...
خانه را رُفتمایوان را نیزباد آمد؛آن را هم رُفتماما هنوز؛تکه ای از یادهایِ نبایددر گوشه ای از ایوانِ خیالمجا خوش کرده!بی شک روزی نیز؛آن ها را هم خواهم رُفت.شیما رحمانی...
من و گنجشگ دلم غرق تماشای توایمنکند پر بزنی بر سر ایوان دگر...
ایوان خانه ماه شب چهارده سایه ی درخت...
تو با انحنای بی نتیجه ی ستون فقرات من چه کردی که دیگر راست نمی شومبا بوسه های من بر شیار چانه اتچه کردیکه روی زمین ریخته شدهاب شدهبخارابر پشتِ پلک هایم -خیر قربانمشکل روس ها نیستمسئله بیماری مختصری ست که علیا حضرت دارندهمان بیماری تاریخهمان گلیم سیاه تکرار-تو با آن کالسکه و فانوس که هر صبح در رگ های من تا قلبمراه امام زاده هاشم را سلانه سلانه می پیمود چه کردی که کالسکه آتش گرفته ست و خاکسترتمام.... تو ک...
دلم گرفته است...به ایوان میروم وانگشتانم را بر پوست کشیدۀ شب می کشمچراغ های رابطه تاریکندکسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کردکسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد بُردپرنده مُردنی است... پرواز را به خاطر بسپار....