پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کلاغ ها، قصه ای از دل پاییز می گن، بچه ها بی خیال زمان، تو دنیای خودشون غرقن. برگ های زرد و نارنجی، روی چمن سبز، رنگ های زندگی رو به رقص درمیارنعکاس، لحظه ها رو می دزده، و تو، غرق در اندیشه، با نگاه به میوه ی چنار، به رازهای ناگفته ی طبیعت گوش می دی.این لحظه، شعر محضه...فیروزه سمیعی...
خوبست!برایش شال ببافکلاه ببافقصه بباف !!خوبست لااقل,یک سرنخ خوبی,یک سوزن از تو,به یادگار دارم,سوزنی کهقلبِ پاره ام راپاره پار ه تر دوخت ...«آرمان پرناک»...
بار دیگر دل شکست قصه چه دلگیر شددل خود را باخت داد به غصه زنجیر شد...
نخستین قهرمانِ قصّه ی مِهر،دلِ پیوسته پرغوغای باباست؛میانِ قصّه های قهرمانی،«حماسه»، با «پدر» سرشارِ معناست...شاعر: زهرا حکیمی بافقی (برشی از یک چهارپاره)...
می گویند: «آدمی؛ آه است و دم...»می گویم:«در آن گاهی؛که نگارگرِ آفرینش،*آدم* رااز *آه* و*دم*نقش بست،دانستم:پدر،نخستین قهرمان قصّه ی درد است...»زهرا حکیمی بافقی (الف احساس) …*…*…*…*…*…*…*…*…*…*...
قصه عشقاز ازل قصه ی عشق بر سند دل زده اندعاشقان را عقل نیست ، چون عاقلان می زده انددر نبرد عاشقی نیم بیشتر خونین جگرآنان که شیطان صفت اند از پشت خنجر زده اندسینه به سینه دست به دست گشته کتاب عاشقانآنان که مجنون گشته اند سر به بیابان زده انددر مرام عاشقان هرکس که زد لافِ دروغبلکه با تیغش که نه ، با پنبه سرها زده اندحرف حقی ایست ( کبوتر با کبوتر باز با باز )هر که با عشق دِگر پر زد و رفت ، تیرش زده اندشین . قاف ....
🍁گرگ پنهان🍁خوابت به دنبال کدامین شب سرگردان استبه دنبال تو هر شب یک خواب پریشان استهوایت ابری و سردست و چشم های تو بارانی کجای قصه بد بودم که در چشم تو باران استچرا باز هم به تنهایی به فکر رفتن افتادیدرون چشم تو دیدم که اکنون خط پایان استکه از داغ تو بر این دل درخت آرزو خشکیدمی بینم من آن روزی که احوالت پشیمان استمنم آن زنده ی شاداب که تو مرده حساب کردیخودم دیدم که عشق تو به چنگ گرگ پنهان است...
دلم کلبه ای می خواهدبا پرده هایی به رنگ عشقو چشم هایی در انتظار خواب قصه هایم گهواره ی چشم هایت می شدندآنگاه خواب عمیق عشق رابه پلک های زیبایتهدیه می کردممجید رفیع زاد...
آمدیم که برویم قصه ی تلخی ست زندگی ...آریا ابراهیمی...
ابقَ قویّا، فَقِصّتُکَ لم تَنتَهی بعدقوی بمون قصه ت هنوز تموم نشده.....
زمین گیرم کرد دلتنگیکسی نیست خاک دلم را بتکاندتنهایم ؛و این تنهایی است که هر شبقصه ی مشتی خاکو قلبی پاک را روایت می کندچه زجری می کشد گوشمکه هر شب می شنود با ماهقصه ی خاک و دل وسوز جدایی رامجید رفیع زاد...
اول قصه آمد نام توبعد آن، قصه های مادرمیک به یک راست در می آمد آخرش......
بچه ها عروس و داماد شدن... بازنشستگی بود و خلوت دونفره مون... یه شب که نشسته بودیم دور آتیش و کنده ها دود میزدن تو قلبمون پتوشو دور خودش محکم تر پیچید و گفت: اون روز دیدمت!پرسیدم : چی؟؟؟لرزید انگار... گفت دیدمت.. روز قبل عروسیمون، جلو در یه کافه نزدیکای خونتون اشک میریختی و زل زده بودی به یه میز و صندلی خالی...اومدم سمتت... تقریبا نزدیکت بودم که میون گریه یه اسمی رو صدا زدی... یه اسم که تا همیشه زنگ خطر مغزم شد...خواستم پا پس بکشم و نشی...
مامان بزرگم این سالای آخر عمرش وقت زیادی رو با من میگذروند... بیشتر از جوونیاش حرف میزد... نصیحتای قشنگی هم میکرد...یه بار که کنار هم به پشتی تکیه داده بودیم و داشتیم یه چای قند پهلو میخوردیم، بی مقدمه گفت: نه که بهش نگی دوسش داری ها... میمیره دلت مادر..!خشکم زد... از کجا فهمیده بود؟؟با خنده ی ریزی گفت: عاشق و چشاش لو میدن...!خواستم حرف بزنم.. یه انکاری... چیزی..!یه قند گذاشت تو دهنش و گفت: نه مادر... هیچی نگو...! انکار نکن که خدا قهر...
پدر بزرگ آلزایمر گرفته بود! از بین خاطرات هشتاد ساله ای کهداشت، فقط خاطره ی آشنایی بامادر بزرگو یادش بود، و این خاطرهرو هر روز با خوشحالی تعریف میکرد،دقیقا با همون کلمات! همون جملات!بدون هیچ کم و کسری: زهره یادته؟! تو اومدی شیرینی فروشی که برایآقات شیرینی بخری، گفتی قندشافتاده ولی دروغ گفتی! میخواستیمنو ببینی! قند آقات نیوفتاده بود! خودم ازش پرسیدم تو بازار! نذاشتمشک کنه... گفتم از حمید شنیدم! دوس نداشتم دعوات کنه که چرا...
چه خوب دوست شده ام با گلها...می دانم شب ها حسن یوسف با محبوبه ی شب راز می گوید...و اقاقی ناز و غمزه هایش را از نرگس های باغچه تقلید می کندو لاله به جز قصه ی عشق نمی خواندو از کاکتوس تنهاتر...گل سرخ پژمرده ی باغچه ی تنهایی من است!..بهزاد غدیری شاعر کاشانی...
شعر من التهاب یک درد استراوی قصّه های تنهایی نقطه چین های پشت هم خالیآرزوهای رفته و واهیمی نویسم به روی بوم دلمواژه هایی تکیده و تبدارمینویسم ولی نمی بینیانعکاسی ز واژه ی انکارهرچه کردم نشد به جز یادتمرهمی بر تب دلم بزنمکاش میشد که در خیال خوشتنیمه شبها کمی قدم بزنمخفه شد در گلوی شعر و غزلبغض و ناگفته های بسیارممی نشینی شبیه ضربْ آهنگنت به نت بر مدار افکارمحس و حالی نمانده در دل منباز افتاده در دلم تردی...
خورشید منی بیا و بر من تو بتاباندر بغلم بیا و آسوده بخوابسر را تو بذار بر سر شانه ی منبا نغمه ی خوش بخوان تو یک قصه ناب«بهزاد غدیری»...
حالا می فهمم چراقصه هابا یکی بود و یکی نبودآغاز می شوندچون وقتی یکی مثل تو باشدیکی مثل من نابود می شود ... ....
تنها چیزی که بعد از تو خوب یاد گرفتم، قصه خواندن بود... قصه ساختن...مثلا از چشم های سیاهت عاشقانه ای یک صفحه ای نوشتم، برای هزار و یک شب...همان صفحه را برای پسرم شبیه قصه ای خواندم تا هرشب با شنیدنش به خواب برود.با شنیدش بزرگ بشود و او هم یاد بگیرد اگر صبحی از خواب بیدار شد و دلبرش را ندید، قصه ای بسازد برای پسرش...تنها چیزی که رفتنت به من آموخت، قصه ساختن بود... قصه خواندن......
این عمر پر از قصه ی سرگشتگی ماست ماییم که در هروله ی عشق غریبیم...
قصه ی من و تو قصه ی آسمان و زمین است...هیچ وقت به هم نمی رسیم مگر قیامت به پا شود......
تو شیرینی به پایان تمام قصه ها من همطفیل قصه،فرهادی، ڪه از اسم تو مشهورم...
من زیستنم قصه ی مردم شده استیک تو وسط زندگیم گم شده است....
ما در این بازی همه بازیگریمنقش های قصه را جان می دهیماین که می بینی کنون ما نیستیمنقش ها هستند و ما ها نیستیم...روز بازیگر مبارک...
عنوانِ انشاء: "من اگر در زمان قاجار بودم"یک ساعتی ست که صفحات و لینک های مرتبط با " زنان_در_دوره_ی_قاجار " را بالا و پایین می کنم و عکس ها را دید می زنم و به این فکر می کنم که اگر همین صد و خُرده ای سالِ پیش، مثلاً در دوره ی ناصرالدین_شاه_قاجار به دنیا می آمدم سرنوشتم چگونه بود.دیدم بعید نبود در یکی از سفرهای استانی اش دستِ منِ سرکشِ بلبل زبان را بگیرند و ببرند قاطیِ خیلِ عظیمِ زنانِ حرمسرا!بالحتم می دانید که سلیقه ی شاه...
زندگی به تنهایی زیباترین قصه است....
زندگی هر انسانی، قصه ای است که با دستان خداوند نوشته شده است....
برای من که پُرماز فراق قصه نگواگر کتاب تو باشی کتابخانه منم ......
میروی با غیر و من با گریه میگویم: بهخیرخاطرت آسوده باشد! اهلِ نفرین نیستمعاقبت با مرگ دیدار ت میسر میشودآخرِ این قصه شیرین است، بد_بین نیستم...
گر قیامت قصه باشد من کجا بینم تورا...؟...
آخرین قصهی مگوی منیمثل آیینه روبهروی منیتو همانقدر آرزوی منیکه منِ بینوا امیدِ تواَم......
دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کردپیراهنت را در نیاور؛ قصه تکراریست!...
برای کوچه های پیچ در پیچ گیسوانت باید شاملو را خبر کنم!خیام دو خط شعر بگوید و بنان تصنیف کند!قصه ی گیسوانت سر دراز دارد...️️️...
توتماماًبرای منیمن قصه تورا تا ابد اینگونه آغازمیکنم:یکی بودهنوزم هست خدایا همیشه باشد ...️ ️️️...
همین یک لحظه را دریابکه فردا قصه اش فرداست...
کم کن این فاصله را قصه بغل می خواهد......
گرگ شنگول را خورده استگرگمنگول را تکه تکه کرده استبلند شو پسرم !این قصه برای نخوابیدن است !...
گر قیامت قصه باشدمن کجا ببینم تو را...؟...
دلم میخواد بودنت مثل قصه روز و شب باشد......
تو تماما” برایِ منیمن قصه یِ تو را تا ابد، اینگونه آغاز میکنم:یکی بودهنوز هم هستخدایا، همیشه باشد….عشقِ مهربونم،خیلی خوشحالم که تو رو دارمتو بهترین هدیه ای بودی که خدا میتونست بهم بده.....
الکی قصه ببافم چه شود؟تو که پیشم باشینه فقط خوابکه بیداری منرنگ رؤیا دارد....
اصلا درست، قصه ی ما اشتباه بود!اما چقدر با تو دلمروبراه بود...
پایانی برای قصه ها نیست...نه بره ها گرگ میشوند،نه گرگها سیر،خسته ام ازجنس قلابی آدمها...دار میزنم خاطرات کسی را که،مرا آزرده،حالم خوب است،اما گذشته ام درد میکند......
او دیده بود از اولِ پاییزهرشب به یادت شعر میخوانمفهمیده بودم زیرِ این بارانتو میروی من خیس میمانمآبان شدم در اوجِ بی مهریابری شدم اما نمیبارمبعد از تو این پاییزِ لا کردارگفته هوای بدتری دارمآنقدر از عشقت نوشتم کهما دسته جمعی عاشقت هستیمدروازه ی این شهرِ عاشق راجز تو به روی هر کسی بستیمبارانِ امشب بهتر از قبل استجوری که فکرش را نمیکردیآبان خبرهای خوشی داردشاید به پای قصه برگردی...
قصه من تا ابد این گونه اغاز میشودیکی بودهنوزم هستخدایا همیشه باشه...
تو با انحنای بی نتیجه ی ستون فقرات من چه کردی که دیگر راست نمی شومبا بوسه های من بر شیار چانه اتچه کردیکه روی زمین ریخته شدهاب شدهبخارابر پشتِ پلک هایم -خیر قربانمشکل روس ها نیستمسئله بیماری مختصری ست که علیا حضرت دارندهمان بیماری تاریخهمان گلیم سیاه تکرار-تو با آن کالسکه و فانوس که هر صبح در رگ های من تا قلبمراه امام زاده هاشم را سلانه سلانه می پیمود چه کردی که کالسکه آتش گرفته ست و خاکسترتمام.... تو ک...
قصه اینجاستکه شب بود و هوا ریخت به هممن چنان درد کشیدمکه خدا ریخت بهم......
قصه ها هست ولیطاقت ابرازم نیست...!...
قصه ای تلخ تراز قصه من هست آیا؟نیمه راه رها کرده مرا همسفرم...!...