سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
با خاطراتِ زیادی زندگی می کنیم که اگر به خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما ما نگه شان می داریم. مُدام مرورشان می کنیم. همان یک لحظه ی کوچک که روزی قلبمان را به نفس نفس انداخته. همان خاطره های ناچیز دوست داشتنی که مسکنِ زخمهای روزمرگی اند ......
یک وقتایی باید بنشینی و پشت میز کنار پنجره و همینطوری که خودت رو مهمون کردی به یک فنجان چای، خودتُ مرور کنی..می دونی خیلی از ما ها، انقدر توی روزمرگی و بدو بدو های زندگی امروز غرق شدیم که دیگه خودمونُ فراموش کردیم. صبح و شب می رسونیم بدون اینکه لحظه اونجوری که دوست داریم زندگی کنیم و یک آن، یک لحظه، چشم باز می کنیم و می بینیم، چین و چروک های صورتمون زیاد شده، تارهای سپید موهامون بیشتر خودشونُ نشون میدن و آره، رسیدیم به زمستون عمرمون. ولی هنوز...
به روزمرگی رسیده امبه روزگار گله ای کهبه قربانی دادن عادت کرده است...
یکی باید باشه که یادش وسط روزمرگی های زندگی لبخند رو لبت بیاره!...
یک روزهایی را باید اختصاص داد به بی خیالی...نه به دغدغه ای فکر کردنه غصه ای خوردنه نگرانِ چیزی بود.یک روزهایی را باید از تویِ تقویمِ دنیا بیرون کشید و برایِ خود کرد.از من می شنوید گاهی اوقات خودتان را بردارید و بزنید به جاده ی بی خیالی.میانِ این همه مشغله و روزمرِگی هایِ تکراری ، برایِ ساعاتی هم که شده گوشه ی دنجی رها شوید و برایِ ادامه ی راه نفس بگیرید...اجازه ندهید دلخوشی و آرامشمسیرِ قلبِ شما را گم کند...اجازه ندهید امید و نش...
و عشقاگر با حضور همین روزمرگی هاعشق بماند !عشق است . . ....
هر روز خودم را به خارج پنجره ام پرت می کنم و لحظه ای بعد با یک پیچک کوچک پیچیده شده به روزمر گی باز می گردمو رنج مردمی را می بینم که مثل گربه ای از سقف آویزان شده اند تمامی این شهر از سقف آسمان اش آویزان استما رابطه امان را با کوچه و خیابان از دست داده ایمو درها رو به دیوارها باز می شوندروزگاری که مثل آببرهنه بودی گذشتحالا هم که مدام زیر باران گریه می کنی تا این کوچک نمناک اندوهدیده نشودو حجم سوزنی سبز ...
جمعه چقدر دلچسب است ،برای فکر کردن به تو !وقتی بین تمام روزمرگی هایم حضورداری و من جمعه را ؛بیخیال ترین آدم دنیا میشوم...
و عشقاگر با حضور همین روزمرگی هاعشق بماندعشق است...!...